هنوز به اونجا نرسیده م و خودمو در جایگاهی نمی بینم که بخوام کلاس "عشق شناسی" بذارم و درستون بدم اما یه حس همیشگی نمی ذاره بذارمتون وسط این میدان مین و بی تفاوت پرواز سهمناک تله های انفجاری بین این سیم خاردارها رو نظاره گر باشم! یه وقتایی تخریبچی بودم، دسته ی جنگهای نامنظم، گروهان پشتیبانی لجستیک... و بچه های دسته تخریب، تا عمر دارن، تخریبچی می مونن! اگر قابل بدونین می خوام براتون یه معبر بزنم. یه معبر از وسط این همه میدانهای مین نامنظم و موانع لایه به لایه ای که ذلیخاها تنیده ن سر راه "عشق" و به زعم خودشون فرش قرمز انداخته ن برای پذیرایی از پاهای خسته ی تک مسافرای این راه سنگلاخ!
یک روز فرعون بر بلندای باروهای قصرش ایستاد و فریاد برآورد که: "من آفریدگار شمایم! مرا سجده کنید ای بندگان..." و حرمت خدا و سجده و بندگی شکست!
یه روزی ذلیخا در شعله های وسوسه اش دست بر دامان یوسف زد که: "اگر کام این «عاشق رند» برنیاوری، به سیاهچال خشمم درخواهی افتاد و آنجا برایت بد منزلگاهی خواهد بود..." و حرمت عشق و عاشق شکست!
روزی " دست مردی" پیرمرد رو به دشنه ی نامردی و تنگ چشمی قطع کردند و «احترام یاعلی» در ذهن بازوها شکست، «دست مردی» خسته شد، پای ترازوها شکست!
٭٭٭
گفتم می خوام براتون یه معبر بزنم؛ یه معبر برای گذر از فرعون و رسیدن! رسیدن به حقیقت سجده! نه که خودم به سجده ی حقیقی رسیده باشم. هرگز چنین ادعایی نداشته و ندارم. اما قطب نمای یه "عشق حقیقی" بهم می گه از این معبر می شه رسید. باید یه معبر زد، معبری برای فرار از مصر فراعنه و دریافتن "عشقی که در ازدحام ذلیخاها گم شده و تو سیاهچال خشم شون پوسیده"! معبر زدن یه تبعیدی بوی رهبری نمی ده! هدایت و ولایت هم نیست، کوچکترین و تنها لطفی یه که از "دست مردی" خرد شده ی یه کهنه سرباز تخریبچی برمیاد تا کورسوی امیدی باشه برای اسیران عشقهای تاجرانه، روزنه نوری برای درماندگان سیاهچالهای خشم ذلیخاها و...
این کار رو نمی کنم که مثلا فکر کنین بزرگوارم یا مثل حاجیا و سیدهای ساختگی فداکار و بی مدعا! ادعای "عشق شناسی" ندارم اما همیشه سرم رو بالا گرفته م و افتخار کرده م به اینکه تو غوغا و هیاهوی اینهمه آدم نما و عاشق نما و معصوم نما و مظلوم نما تنها یه دونه و فقط یک "عاشق حقیقی" دیدم و عشق زلالش رو به فراخور بضاعت فهمم درک کرده م. حالام حسرتم از گم کردن کسی نیست چون روی آبم و نمی تونم کسی رو نگه دارم، از نبودنش هم نیست چون تا ابد در درونم زنده است و زندگانی می کند! حسرت از "دیر فهمیدن" هاست و دیر باوری ها، و...
گفتم "عشق شناس" نیستم، ولی تو این ماهها و سالها و قرنهایی که دیگه اون عاشق روشن روان جسمش کنارم نبود سفر کردم، از کودکی گذشتم؛ « ناعشق » شناس شدم! گفته بودم عصیان می کنم هاجر! تمام این زنجیرهای نامرئی رو می کنم و داد می زنم و داد می زنم و داد می زنم؛
آهای "عاشقان حقیقت"!
معصوم ها، شمایی که دلهاتون به صافی آبه و عشقتون به زلالی مهتاب، شمایی که با عشق مسیحایی تون جون دادین به مرده های متحرکی چون "من سابق"، شمایی که شمیم خوش دوست داشتن وجودتونو لبریز کرده... با شمام بی صداها، بی ریاها، بی توقع ها، شمایی که به نرمی نفسی تو این سرما بخار می شین از هرم سوزان آتش مقدس عشق پاک تون و...
نمی دونم چی صداتون کنم، به چه اسمی بنامم تون که قبلا به لوث وجود عشقهای تاجرانه ی ذلیخایی آلوده نباشه و چی خطابتون کنم تا قطره ای باشه در برابر اقیانوس بیکرانه ی عشق پاک تون! آهای شمایی که هیچکدوم پشت اسمهاتون و حتی چهره هاتونم جا نمی شین، شمایی که اونقدر بزرگ شدین که بفهمین خیلی چیزایی رو که فرعون ها و ذلیخاها با اون همه عشق(!) و تظاهر و تزویرشون نتونستن یا نخواستن که بفهمند! یه نگاهی هم اینجا بندازین. یکی صداتون می کنه. صدای منو از این تبعیدگاه می شنوین، از وسط یه میدان مین هولناک، از عمق تاریک یه سیاهچال نمور! صدامو دارین؟ اینجا به جرم عشق به دل دشنه می کنند! اینجا عشق رو اسیر کرده ن و عوضش «حرص تصاحب» رو هفت قلم بزک کرده ن تا شبیه عشق جلوه کنه و... اسم «حرص تصاحب» رو گذاشته ن عشق! اینجا اسم « باید فقط مال من و اسیر من و بنده و برده ی من بشی چون تنها منم تو تمام کائنات که عاشقت هستم» رو گذاشته ن عشق! اینجا اسم... دقیقا همونطور که معاویه "اسم" کاغذ سر نیزه ی عمروعاص رو گذاشت "قرآن"! عینا همونطور که ابلهی مثل فرعون با وقاحت تمام "اسم" خودش رو گذاشت "خدا"! و همونطور که حاجی بازاریای هفت هزار خط "اسم"... رو گذاشته ن "رضای خدا" و به گند و لجن کشیدند "اسم عشق" رو و "اسم قرآن" رو و "اسم خدا" رو و...
اگر تمام اینا مغرضانه و برای تشویش اذهان باشه مهم نیست. مهم اینه که من «عشق حقیقی» رو به چشم دل دیده م! نگاه بی ریا و خالی از حرص و هوس یه عاشق حقیقی رو دیده م؛ اون نگاه پرعظمتی رو که مرده رو جون می ده و هر دردی رو شفا می بخشه دیده م! لطف کریمانه ی بی ریا و بی انتظار و بی توقع یه عاشق حقیقی رو دیده م... و تیرکش خفیف منتهی الیه شمالغربی قلب کپک زده ی عاشق نماهای سراسر توقع و ریا و تزویر و تمسخر رو هم دیده م و فرق بین اینهاست که آدمو از درون خاکستر می کنه. دیدن ذلیخایی که با وقاحت تمام دم از سالار عشاق بودن می زنه قلب رو رنده می کنه و دیدن فرعونی که عده ای نه چندان اندک از سر ندانستن و بیخبری از ندانستن قبله شونو برگردونده ن طرفش و سجده ش می کنن... اونم با اخلاصی خارق العاده که اگر نیمی از این سجده ها رو برای "مسجود لایق سجده" می کردند از تمام خبط و خطاهاشون چشم می پوشید و...
آهای عاشقای پاکباز راست باز، شمایی که دود عود سوزان قلب زلالتون دنیارو گرفته اما می ترسین کلمه ای بر زبون بیارین مبادا حس پاک و اهورایی تون لکه دار ابتذال زبان بشه، شمایی که از معشوق نازنین تون « ارث بابا» طلب ندارین، شمایی که –فدای اون شرم و حیاتون- حتی پیش خیال محبوب تون هم خودتونو گم می کنین و غرق می شین تو چین و شکن امواج حجب و عفت دریای عشق و تمام «من» ها و حرفها و نقشه ها و گلایه ها یادتون می ره، زبونتون بند میاد و... شمایی که هر نیمه شب سیاهی آسمونو به شهاب آتشین یاد معشوقتون روشن می کنین و حلقه های زنجیرای زمان و مکان رو خرد می کنین تا بال در بال آن دو پرستوی خوشبخت رهسپار سفری به... شمایی که سوداگرین و چه سودای سراسر سودی؛ شمایی که دل دادین و هستی گرفتین، که دل دادین و جود گرفتین، که دل دادین و عظمت نگاه گرفتین، که دل دادین و صفا گرفتین، شمایی که... هنوز صدامو می شنوین؟
به جون عشق زلالتون "اسم عشق" تو چنگال این ذلیخاها اسیره؛ یه واژه ی پست و پلید کوچه بازاری شده تو دهن بچه های تیله باز، لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز، بچه خوشگلهای ماشین باز، معتادهای چتر باز، گرگهای دغلباز، کوچه نشین های بند باز و... و... و... و... اسمی متعفن، مبتذل، مستهجن، گند، مهوع؛ چیزی که بوی گندش از ده فرسخی حال آدمو به هم می زنه. این روزا اسم عشق هم اسیره. اسیر کنه هایی که هشت دست و پا چسبیده ن بهش، دارن خونشو می مکن، مریضش می کنن و می پوسوننش!
شما رو جون اون معشوقی که دست نیافتنی بودنش زیباتره دست همو بگیرین. بیاین لااقل به تمام معشوقها نشون بدیم که این عشق با اون "اسم عشق" فرقش از عرش خداست تا لجن کف یه گندزار! بیاین نشون بدیم که ترس، دوستی نیست. اتکا، علاقه نیست. مالکیت، عشق نیست. سلطه، دوست داشتن نیست. مسئولیت، محبت نیست. ترحم به خود، مرام نیست، رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست. فقط مال من باش، عشق نیست. بهم سجده کن، دوست داشتن نیست. تمام اینا اسارته و شیطان داره چشمها رو حلقه به حلقه میل می کشه! بیاین داد بزنیم، تمام اینها با تمام "اونها" فرق می کنه، بیاین عصیان کنیم در برابر این فرعون های خواب آلود، بیاین دست همو بگیرین، بیاین نشون بدیم فرق اسم عشق رو تا عشق که از سمک تا به سهاست و از ثری تا به ثریا! بیاین دست همو بگیرین...
تا مگر آبروی چلچه ها حفظ شود!
عید شما مبارک
حق با شماست نرسیده
دوباره فرستادید؟