روح انسان ده بار کرامت انسانی اش را از یاد برد، ابلیس را بر گرده اش نشاند، خود را تحقیر کرد و زیرکانه انگاشت که
...:اولین بار زمانی بود که
در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید و خیالات بافت که "کسی نمی فهمد" یا کسی " به اندازه ی من" نمی فهمد!دومین بار آن هنگام بود که
"برای به چنگ آوردن بلندمرتبگی" خود را –آنچنان که نبود- فروتن و معصوم نشان می داد.سومین بار آن زمان که
نخواست بفهمد که هر چه آینه هم خرد کند، چهره ی حقیقی اش پنهان نخواهد ماند!چهارمین بار وقتی
دانسته مرتکب گناهی شد، و به خودش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.پنجمین بارآنگاه که
به دلیل ضعف و ناتوانی از عملی سرباز زد و ماندن و تحمل را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.ششمین بار زمانی که
با وقاحتی بی مانند لطف های دیگران را حق مسلّمش دانست و مهربانی و ملاحظه شان را وظیفه شان!هفتمین بار
و شدیدترین بار آنگاه که از اطرافیان و دوستان و حتی از آفریدگارش طلبکار شد که چرا دم شترمرغش را آشکارتر از قسمهای مستحکمش دیده اند و تمام شرایط آنگونه که نقشه کشیده بود، مهیا نشده!و هشتمین بار روزی که
تمام این تحقیرها را از چشم کسی دیگر دید، آیینه را مقصر دانست و چون حیوانی زخمی ضجه زد که تحقیرم "کردند" چون هنوز خود را ذاتا معصوم و مصون از گناه می پنداشت!نهمین بار وقتی که
زبان به مدح و ستایشش گشودند و انگاشت که صاحب فضیلت است.دهمین بار آن زمان که
از ترس از دست دادن آن آرامش مهوع، پشت دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر گرفت و ترجیح داد چشمهایش را ببندد تا گذشت زمان...!... و نخواست بداند که؛ انّ اوهن البیوت بیت العنکبوت