دیگر خیالی نیست. اما یعنی می شود یک وقتی خنکای دشنه ی تو را هم در کمرم حس کنم! شاید نه اما اینقدر بودند آنهایی که قسم خوردند نمی شود، و بعدش ناباورانه دیدیم شد؛ چه جور هم... دیگر برایم فرقی نمی کند. تنها می خواهم چیزی را به خودم و فقط به خودم اثبات کنم. اینکه از همان اولش هم نبوده و بیخود گشتیم این همه مدت... تو را خدا اگر می خواهی بزنی زودتر! بجنب، حیا نکن. هنوز که ایستاده یی!
دوستی نوشته بود:
در دیاری که دل مردمش از شکّ به هم لبریز است،
در دیاری که گل زینتی اش خشخاش است،
پونه بودن سخت است!
در دیاری که همه دزد و دغلباز و ریاکار و کثیفند،
همه بی همه چیزند، همه ابلیس اند،
آنکه از "عشق" سخن می گوید،
بوف نفرین شده ای، بدبخت است!
نقشه ات را نگفتی! نگفتی برای چه مانده ای؟ با قافله ی برده فروشان نرفتی! نگفتی که تو چرا پونه ای هنوز؟ چرا؟ که دل مرا بسوزانی؟ تا ترنم موسیقایی آن نازنین صدایت در گوشم بپیچد که هنوز نیکی هست، هر چند، زرتشتی را که منادای نیکی بود، به زنجیرهای تعصب کورشان بسته اند و در سیاهچالهای هزارتویشان شکنجه می کنند... کاش تو هم ذره ای از تفرعن بی منتهای آن مدعیان معصومیت و مظلومیت و عشق و دوست داشتن و ایمان و... را داشتی تا بی دغدغه ی خاطر بتوان رهایت کرد، آنوقت باورم می شد که خود سراپرده ی وصلش ز مکان بیرون بود، آنکه ما در طلبش جمله مکان گردیدیم! تا من هم می توانستم چشمهایم را ببندم، پشت دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر بگیرم و با چهره ای حق بجانب فتوا بدهم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی"!
نگفتی، تو چرا جار نزدی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو چرا هیچ کجای هیچ کدام دنیاهایت معصومیت و مظلومیتت را فریاد نکردی و از ظلم بی حدی که در حق تو مهربان روا داشته بودم، حتی پیش خودم دم نزدی؟ تو که اگر می گفتی هم حقیقت بود، اگر دست و پایم می بریدی و در آتشم می انداختی هم حق داشتی، تو که... چرا حتی نگاهی طلبکارانه هم...
آن که خود ستمگری کرد، آن که بیداد کرد و کشت و سوخت و برد، رفت و وقیحانه همه جا معصوم نمایانه از ظلم "من" گفت، آن که همه چیزش دروغ بود، رفت و همه جا از ریای "من" گفت، آن که سراپا تفرعن بود و "باید" به همه گفت که بخاطر آزادگی زیر یوغ "من" نرفتن مورد بی مهری ام قرار گرفته، آن که حتی خودش هم دروغ بود، رفت و همه جا مظلوم نمایانه و ترحم برانگیز ضجه زد که چرا فریب سکه ی رایج بازار خداست...
تو که هر چه شکایت و گلایه اگر می کردی حقیقت محض بود و عیان، تو چرا حتی پیش خودم کلمه ای لب به گلایه باز نکردی وقتی پس از ماههایی که می دانم برایت چون قرنها و هزاره ها گذشت، زخمی و خسته، پای کشان بسویت برگشتم؟؟؟ چرا هیچ فرقی در احساس و چهره و وجودت پدیدار نبود آنگاه که می توانستی اگر می خواستی که به جبران بی توجهی ها و سبکسری ها طردم کنی و تیر خلاصی بر پیکر بی جانم بنشانی، فقط این را می خواهم بدانم چرا؟ چرا نمی گذاری بروم و تمام آنچه را که بوده از یاد ببرم؟ چرا نمی گذاری اینجا بپوسم و چرا مثل آن که خود را تنها عاشق عالم می دانست، سفته های توجهم را واخواست نکردی و بخاطر تمام این نادیده انگاشتن ها و نبودن ها و نشنیدن ها طلبکارانه بر سرم فریاد نکشیدی و از عذاب سخت خود نترساندی ام؟ چرا؟
...و شاعری گفت: "با ما از زیبایی سخن بگوی"
- شما چه سان می توانید در پی زیبایی بروید، و چگونه می توانید آنرا بیابید مگر آنکه خودش بر سر راهتان قرار بگیرد و رهنمایتان باشد؟ و چطور می توانید از آن سخن برانید مگر آنکه او خود، منبع و الهام سخنانتان باشد؟ زیبایی نه تصویر و نه صدا بلکه نقشی است که می بینید اگرچه چشمهایتان را ببندید و آوایی است که می شنوید اگرچه گوشهایتان را بگیرید.
نمی دانم، این شاید همان زیبایی ست و... شاید این است دلیل آنکه نمی توانم نادیده بینگارمت، رهایت کنم و براه خود بروم. کاش آن پرنده ی معصوم نمایی که از "نادیده انگاشته شدن" گلایه مند بود اما آخرین پرهایش را هم کند تا بر این بالش خوابی دیگر ببیند می خواست بفهمد که دلیل نادیده انگاشته شدنش لگدمال کردن زیبایی هایش بود. نه زیبایی چهره ی بزک کرده ای که با قطره آبی به هم می ریزد و زشت تر و مهوع تر از آنچه که در باطن هست بنظر می آید، آن زیبایی که در وجود تو می بینم، زیبایی روح بلندت است که به هیچ آرایشی نمی توان تقلیدش کرد و به هیچ وسیله ای جز بخشوده شدن و پاک شدن نمی توان به آن دست یافت. زیبایی ظاهر، تنها چشمان هرزه ی ناپاک هوسبازان بی عفّت را سیر می کند و آن زیبایی که روح مرا اسیر و مسحور خود نموده و به هر جا می کشاندم از این دسته نیست که چشمان من تا آن اندازه بیشعور نیست!
مانده ام همای، نمی فهمم! خودت بگو، چرا؟
« می تابد از بخار ارغوانی
لب هایت
می خوانی تا بنویسم...
و در میانه میزی نهاده اند بر کف سرخابی چمن.
دستی کتاب کهنه ی بی شیرازه ای را ورق می زند
و خیره می شود در بخار دهانت
انگشت می زند در خون
و روی سطرهایم خط می کشد!
نور چراغ قرمز در گردنم فرو شده است
وز پشت هر دریچه سری تا کف خیابان گردن می کشد.
دنیا به آخرین کلام لب هامان گوش سپرده ست.
اکنون طنین گام هایم را می شنوم
رد می شود سرانگشتی از کنارم
تا جمله ای را از گوشه ی لبانم پاک کند.»
هنوز نخوندم ... ، معمولاْ از طریق میلی که برام فرستاده میشه از نوشته های جدید شما خبر دار میشم
* * *
یقین دارم این بار نیز گفتنی هایی هست از هزار و یک نگفته
... به امید پایداری و دل نوشته های بعدی
دل نوشته هایی که به رنگ های متعفن هیجان های زودگذر آلوده نشود
... تا بعد