تابحال فکر کرده اید که چرا یک فرزند هیچوقت قادر نیست به یک مادر "دروغ قابل باور" بگوید؟ به همان دلیل که یک شاگرد هیچگاه نمی تواند به یک استاد...
به گذشته برگردید؛ خودتان زمانی در جایگاه فرزندی بوده اید و امروز هم در جایگاه مادری که همیشه با سرعت و دقتی مثال زدنی "اشتباهات کلامی" فرزند را متوجه می شود:
- فکر نمی کنی "اشتباهی" بهم گفتی که تا این موقع شب کجا بودی؟ تو که نمی خوای بهم بگی با فلانی فلان جا نبودی؟
- شما از کجا...
و همان پاسخ درک نشدنی همیشگی: "کلاغه..."
چنین "کلاغ" موهومی هرگز وجودی غیر از "خود فرزند" ندارد و در حقیقت فرزندی که دروغی را "اشتباهی" تحویل مادر می دهد، خودش همان "کلاغه" است و مادرها می فهمند! نگویید اشتباه می کنم که باورش ناممکن است! گفتید مادر هستید و مادرها می فمند! و هرچه دروغ و ریا و دغل و آیه و قسم و تزویر و شاهد که بیاوری شهادت موثق "کلاغه" را بی اثر نخواهد کرد!
اگر خرده شیشه ای در وجود کودک باشد با وقاحتی باور نکردنی به روی چنین مادری اسلحه می کشد و هوچیگری های عمروعاص مآبی از این دست؛
"دیدی یزیدی؟! تو اصلا منو درک نمی کنی! تو اصلا به فکر من نیستی! تو از آزار من لذت می بری! تو سنگدلی! بیرحمی! مغروری! (چون دم شترمرغ را که "دیدی" بیشتر از قسم های نقل و نباتی ام که "شنیدی" باور کردی، چون گوشت را بستی و چشمت را باز کردی و تزویر و دروغم را دیدی و تملق و توجیهات ظاهرسازانه ام را باور نکردی)..." مذبوحانه می اندیشد "کدام ... آدم فروشی کرده؟" و فریاد معصومیت و مظلومیتش گوش هفت همسایه را کر می کند که درکم نکرده اند و ظلم کرده اند و... تا خود را هرچه ذلیل تر نشان دهد و ذره ای بیشتر جلب ترحم کند و مادر را سست کند و از قضاوت غیرقابل بازگشتش برگرداند!بیایید فرض کنیم که یک نفر -معشوقی سنگیندل یا استادی بی توجه- زبان مشترک این "کلاغه" ی درون نما را آموخته باشد...
"استاد" به "شاگرد"ش بگوید: « فکر نمی کنی "اشتباهی" خیال می کنی برام احترام و حتی شخصیت مستقل قائلی و "اشتباهی" بهم گفتی که دوستم داری و "اشتباهی" تظاهر می کنی به اون چیزی که نیستی و قلب نازکت...؟»
استاد همچون همان مادر -بر پایه ی گزارش موثق "کلاغه"- چهره ی حقیقی شاگرد و چهره ی کریه پنهان در پس نقاب "اسم عشق" و "اسم استاد-شاگردی" را می بیند و هر وقت شما بعنوان یک مادر توانستید وجود آن "کلاغه" را اثبات کنید، من هم بعنوان آن استاد، آن معشوق سنگیندل و آن یزید! برایتان شرح خواهم داد که چگونه بوی تعفن آن "اسم عشق" گندیده را حس کردم. زنها که خیلی بهتر می فهمند! از کوچکترین نگاه و حرکات و حتی نیات پلید پنهان در عمق وجود ناپاک کسی که " وجودش و نگاههاش آزارم می ده! حتی اگر نگاهم نکنه هم حضورش توهین آمیزه و..."
کمی فکر کنید. چشمانتان را باز کنید، فقط لحظه ای و همین کافیست!
آنگاه شما هم خواهید دید که:چه معصومانه ضجّه می زند ابلیس از ظلم و ستم آیینه ای که چهره ی حقیقی اش را دیده ست!
سلام
نوشتن چند خط برای کسی که او را می شناسی و هر روز می بینی، بسیار سخت است، حال نوشتن برای کسی که با او آشنا نیستی و او در تبعید است چقدر دشوارتر ... خدا می داند.
خدا گونه ای که نامه هایی می نویسد برای هیچکس، و گاهی ...
یک بار منصور خان عزیز در وبلاگش، موضوعی را طرح کرد، که باعث شد دید جدیدی نسبت به روابط انسانی در من ایجاد شود، میل ما چیست ؟ حق مان کدام است ؟ ... بعضی چیزها میل ما ست، ولی حق مان نیست.
پشتکار اشخاصی برایم همیشه ستودنی بوده، مثل شما ... یا کسی که در وبلاگ من می نویسد :
تنها را می شناسی؟ تا حدودی حتما
تنها را دوباره بخوان
در سه پست آخر
و آنچه در پی خواهم نوشت...
تنها را بیشتر بشناس
آن طور که بود
نه آنگونه که اینهمه مدت می نمود!
هر چند بعد از خواندنت...
این همه پشتکار، در تخریب شخصیت ... کجا سراغ داری ؟
فیلم "آتش بس" خانم میلانی. دیده ای ؟ اهل سینما رفتن هستی ؟
... فیلمی نبود که پر فروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران باشد ... اما حرف های خوبی برای گفتن داشت. کودک درون ... که مدام وسوسه می کند.
2-3 هفته پیش، جایی، برای عزیزی، نوشتم که؛ این شعری که گفتی ...
ناراحت شد و دلگیر.
چند باره متنی را که نوشته بودم خواندم، دیدم حرفی که زدم نه توهین است، نه ناحق است و نه ... اما نوشته من در ادبیات خانم ها، خیلی محترمانه نیست، لحن ناخوشایندی دارد، ... خصوصا اگر از جانب آشنا یی بیان شود.
یه عذر خواهی ساده ... و برخورد بزرگ منشانه شان ... چقدر شرمنده ام کرد.
خوب! عین پیرمرد ها، خاطره تعریف کردم و نصیحت ... ، بیشتر برای دل خودم نوشتم تا برای ...
امیدوارم که مایه ی دوستی مجدد گردد ... و سبب دوستی بین مان.
راستی! نمایش کنسرت همنوا با بم را دیده ای؟ بسیار دوست دارم، اجرای آخرین تصنیف آلبوم "بی تو بسر نمی شود" ... و اوج لذت آن جا ست که همایون با نوایی ضربی ...
خواب مرا ببسته ای
نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای
بی تو بسر نمی شود ...
پ.ن :
به پست هایی که مرداد ماه و شهریور ماه داده ای نگاهی انداختم.
... چه بگویم ؟ نمی دانم ...
شاید باید دوباره متنی بنویسم ... برای خدا گونه ای در تبعید ... اگر چه وجود م ممنوع است ...
و شما دوست عزیز، "علی"!
کودک درون ما را قرنها پیش شته ای نیش زد، طاعون گرفت و مرد! آن پیام، اخطاری بود برای یک دوست و یک همراه تا در دام ابلیس نیفتد. از "این همه پشتکار، در تخریب شخصیت" متعجب شدید، اما آنهمه پشتکار در تخریب حقیقت را نخواستید ببینید؟ پنهان شدن پشت نقاب یک نام و آلودن و هتک حرمت حقایق -سابقا- ارزشمندی چون عشق و استاد - شاگردی و دست مردی را چه می توان نامید؟ آنهمه پشتکار در اجرای نقش و مظلوم نمایی و رفتار معصوم نمایانه و معاویه گونه ی کسی را که حتی خودش هم دروغ بود چه؟ تخریب کدام شخصیت؟ شخصیتی که بدست صاحبش تا نازلترین مراتب رسانیده شد با تفرعن و خود بزرگ بینی و استحماق و غرور و احترام نگذاشتن به خود و دیگری و عبادت خواستن و...؟
آیا حقیقتا می پندارید که تغییر خط مشی وبلاگ، تحول سبک و حال و هوای نوشته ها و .... همه و همه بخاطر وسوسه ی کودک مرده ی درونم برای تخریب یک شخصیت بوده؟ آن هم شخصیتی که هیچ احدی جز صاحبش نمی توانست آنگونه خردش کند! اگر با دقت بیشتر نگاه کنید خواهید دید آن شخصیت دیری ست که خرد شده ست؛ از همان لحظه ای که زیر پای تفرعن ماند، از همان لحظه ای که با غروری مهار ناشدنی برای فرار از قبول اشتباه و تلاش برای تصحیحش، تذکری غیرمغرضانه را قضاوت انگاشت و حکم و دفاعیه و... خودتان بگویید چه کسی بدتر از خودش می توانست اینچنین شخصیتش را زیر سوال ببرد و چنان خردش کند که بر باد برود؟ آیا شما واقعا فکر می کنید خرد کردن گردی بر باد رفته از آنچنان اهمیتی برخوردار بود برایم که بهترین کسم را رها کنم و چندین هفته فقط برای "معصوم الممالک تنها فلسطینی" بنویسم؟ پا در کوره راهی نهاده اید که انتهایش ترکستان هم نیست! فکر می کنید تخریب شخصیت یک فرعون آنچنان برایم مهم است که... هرگز! آنچنان که بارها گفتم و باز هم خواهم گفت، مقصود از آن نوشته ها یک بازی نیست!تسویه حساب مافیایی هم نیست. هیچ چیزش شخصی نیست جز اسم معصومیت اندود مظلومیت آلود "تنها فلسطینی" یگانه مظلوم و تک معصوم تمام کائنات! آنچه شما پشتکار در تخریب شخصیت می بینید، تنها فریادی ست برای اعاده ی حیثیت یک نام! نه اعاده ی حیثیت "عشق" -من وکیل مدافع آن نیستم- که اعاده ی حیثیت نام "عشق" و نام "عاشق"! اعلانی بود بر اینکه "باید" عشق نیست، جلب ترحم، عشق نیست! حرص تصاحب، عشق نیست! طمع تملک، عشق نیست! که ترس، دوست داشتن نیست! اتکا، علاقه نیست! مالکیت، عشق نیست! سلطه، دوست داشتن نیست! مسئولیت، محبت نیست! ترحم به خود، مرام نیست! رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست! همه ی اینا دام های شیطان است برای اسارت انسان و اسارت، چشمها را حلقه به حلقه میل می کشد! به کی می تونی بگی که تمام اینا نقشه و طرح و تزویر و ریاست برای تصاحب یه روح که تصاحب کردنی نیست، که سند نداره که حتی "مال" صاحبش هم نیست!!! به کدوم "خود را به کوری زده" ای می شه گفت ((آنکه در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برانگیخته خواهند کرد و عاقبت آنکه –دانسته- نخواهد ببیند...)) به کی می شه بگی که " هیچ کس جزیی از وجود هیچ کس نیست، پس هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نیست بجز مواقعی که بشه به داد یه همنوع رسید." و بعد نبینی عین یه گراز زخمی اشک تمساح می ریزند و زنجموره می کنند که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشه؟"
بحث بر سر تنها یا کس دیگری نیست! صحبت سوگواره ای بر مزار عشق است که بیچاره این روزها چه می کشد از دست این لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز و.... این پستها نه اعلان جنگ است و نه برای تسویه حساب و نه از بالا نگاه کردن و تحقیر و قضاوت و حکم و ... تنها تحلیلی ست تجربی از یک به اصطلاح عشق(!) امروزی؛ عشقی که ادعای یعقوب بودنش می شود، می خواهد پا جای پای عشق فرهاد و مجنون بگذارد، عشقی که ادعای وامق بودنش می شود و نقش بیژن را در حد اسکار بازی می کند اما دیدم و بوسیله نوشته هایم تا اندازه ای نشانتان دادم که -بقول دوستی عزیز- چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!
خطری حس کردم و با نوشته هایم خواستم جلوی خسارت بیشتر را بگیرم. خسارتی که هم احترام یاعلی را می شکست و هم حرمت عشق را و هم حرمت استاد-شاگردی را و هم... هر چند، به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را!
کودکی را دیدم. دوستش را به باد کتک و ناسزا گرفته بود که "نوشته ی پشت من به تو هیچ ربطی ندارد!" پشت پسرکی که در پس دیواره ای از تار عنکبوت سنگر گرفته و به روی دوستش آتش گشوده بود، نوشته بودند: "این خر به فروش می رسد"!
داستان ما هم همین بود. دیدم و گفتمش که اینهایی که عشق مینامی، اسارت است! و تیرباران شدیم. جالب اینجاست که شما دیگر چرا؟ برایم جای سوال است. شاید عیب از طرز بیان من است که از نوشته هایم به تلاشی خستگی ناپذیر برای تخریب شخصیت تعبیر می کنید!