هیچکس، سلام.
نیازی به معرفی نیست که بهتر از هر کس دیگری می شناسی ام. نیازی به هیچ حرف و حدیثی هم نیست، همه را می دانی، بهتر از هر کس دیگری
...تمام حرفایی که نمی تونم به زبون بیارم هجوم آورده ن به مغزم! تمام حرفها! تمام کلمات کج و معوج، با اون شکلهای شاد، بی ریخت، با شکوه، مضحک! همه شون اینجان! انگار یه لشکر کشی یه و ذهن من، مدافع از پیش مغلوبیه که می خوان خونشو بمکن! نمی ذارم همای، نمی ذارم! نمی ذارم به زانو دربیارنم! نمی ذارم ببندنم به میل پرچم شون! نمی ذارم اونجا اعدامم کنن! نمی ذارم! بین خودمون باشه زیر تیربارون این کلمه ها زمینگیر شده م! ذهنم آماج کلمات گر گرفته ایه که از شش جهت بهش هجوم میارن اما فرار می کنم از چنگشون، و از یه جهت دیگه، یه حمله ی دیگه، و نمی ذارم بگیرنم! همه شونو دور می زنم و تک تک شونو به آسمونها می فرستم! نه مرده شونو، پروازشون می دم!!! من می تونم! یعنی ما می تونیم! ما می تونیم زیر این موشک باران مقاومت کنیم! می تونیم به ایوان ماه برسیم و از اونجا دیگه زمین با تمام برده ها و برده فروش هاش، همه ی فرعون ها و ذلیخاهاش ریز می شه جلوی چشمامون! شبان مهتابی می شه چشم برده فروش ها رو خواب کرد، به برده ها اعلان فرار داد و یه مقاومت ارزشمند، و بعدش دیگه هیچی مهم نیست! اون وقت که من بمونم و کلمه ای باهام نباشه، حقیقت به روی تو لبخند خواهد زد. قول می دم!
کف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟
وای بر من هیچکس، وای بر من! و بر تمام آن ها که چون من بودند و وای بر یکایک آن ها که حتی لحظه ای "من" بودند و ... نمی فهمم هیچکس، تو بمن بگو! به من بگو هیچکس و مطمئن باش دیگر هیچ چیز از تو نخواهم خواست. تنها بگو چرا؟! چرا نتوانستم همواره و همه جا بیادت باشم؟ مگر نه اینست که حتی لحظه ای از یاد این "مثلا عاشق" غافل نبوده ای و نفس به نفس برای رشد و بالیدنم خون دل خورده ای و به هر راهی که شده یاری ام کرده ای و همواره و همه جا خنکای سایه ی همایی به غایت مهربان و صمیمی و بی توقع را از سرم دریغ نداشته ای و همواره و همه جا و در همه حال – حتی آنگاه که فراموشت کردم- تنهایم نگذاشتی و در برابر اینهمه لطف تو، من چه کرده ام؟ ظلم کردم هیچکس! ظلم به تویی که مثلا عاشقت بودم، به تویی که چون جان دوستم داشتی، به تویی که همه چیزم بودی و به "خود"م، که می خواستم هدیه ای باشد قربانی وجود شکوهمندی چون تو و روح پاکی چون تو و... ظلم کردم؛ به همه که تویی و به هیچ که باقیمانده ی وجودم است و سزاورام به هر عقوبتی که فرمان تو باشد!
قرار بود گمت نکنم هیچکس، نبود؟ قرار بود یک هزارم لحظه هایی که با منی، با تو باشم و فقط مال تو؛ برای تو و در رکاب تو. مگر معشوقم نبودی هیچکس؟ مگر نرسانده بودی ام به جامه درانی که هر چه ظاهر بود، نابود و دریده شد پیش چشمانم و نگاهم را به عالم باطن گشودی آنگونه که زبان مشترک پدیده ها را آموختم و در همه چیز وجود نازنین تو را حس کردم و لذت بی منتهای با تو بودن را چشاندی ام که هیچ حظّی را در هیچ دنیایی بهتر و زیباتر و روحبخش تر از آن نیافتم. خدای گونه ام کردی و عزت و کرامت خدای گونه بودن را ارزانی ام داشتی و به زبان شیرین همایت مژده ی این نام برایم فرستادی و لزوم حفظ این حرمت آویزه ی گوشم ساختی و آنچنانم سرشار کردی از خود که به هیچ چیز و هیچ کسی جز تو نیازی حس نکنم و تنها و تنها و تنها در کنار تو آرام بگیرم و...
گم کردمت هیچکس، ظلم کردم! دستت را رها کردم و تبعید، خدای گونه بودنم را از خاطرم برد! فراعنه ی مسجود رجّاله ها و ذلیخاهای عاشق هوس از یاد تو غافلم کردند، از راه بدر شدم... بردگانش ابلیس را بر گرده هاشان سوار کردند و اربابشان به تازیانه ی نیش و تیر و تیغ و عشق(!) تو را از خاطرم برد!
تمامشان را بخشیدم هیچکس، تمامشان را؛ هم ابلیس و هم بردگان متظاهرش را و حتی فرعونی را که ابلیس مجسم شد پیش چشمانم و دیدم آنچه را در پس نقاب معصوم چهره اش پنهان کرده بود و... بخشیدم، تا رها شوم، تا دیگر تنها تو در خاطرم بمانی و چون قطره ای بر نیلوفر حیات، شبنمی شوم در دستان پر عطوفت آفتاب مهرت و با روحی سرشار از
"خواستن" بسویت بیایم... و تنها من، به این تنهایی گریختم تا تو را بازجویم! می جویمت هیچکس، چون تو ام فرمان داده ای تا در پی ات باشم! دل از همه بریده ام! حتی از آن همای مهربانی که یادآور اردویسور آناهیتا بود برایم و از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع! همای تو یادآور تو بود برایم و یاد او یاد تو و ظلم به او ظلم به تو...خواست بزرگی ست هیچکس! اینکه می خواهم ببخشایی ام؛ برای تمام گستاخی هایم، تمام بازیگوشی های ذهن و تمام ولگردی هایش، برای فریب دادن ها و فریب خوردن ها، برای تنها گذاشتن ها و گم کردن ها... می توانی چون همیشه، بزرگوار، ببخشایی ام. و می توانی تو هم به تلافی اینهمه بی تو بودنم، لحظه ای فراموشم کنی. آنگاه است که ویران شوم و دیگر هیچ چیز جز نگاهت آبادم نکند! آنچه فرمایی، امیری و گذشته از آن نازنینی چو تو را ناز بباید بودن! حکم، حکم توست و حتی اگر بخواهی فراموشم کنی، حتی اگر نگاهت را از من دریغ کنی و حتی اگر... "هر چه فرمان تو باشد آن کنند" و خاک پایت سرمه ی این دیدگان نیمه باز که هرگز..
.چطور توانستم هیچکس؟ چطور توانستم؟
ستم کردم و او همچنان پرمهر چون تو، رئوف چون تو و بی ریا و بی توقع چون تو، بزرگوار چون تو و معصوم و منزّه و پاک چون تو، بی هیچ کلمه ای، بی هیچ حرف و صدا و جیغ و تبلیغی تنها لبخند رضایتش را هدیه ام کرد. نگاهم کرد هیچکس! دیدی؟ نگاهم کرد! نگاهی که دیوانه ام می کند و خرد می کند و بر بادم می دهد. هرگز نخواستم ذره ای به خواسته ام باشد چون هرگز "مال" خود ندانستمش همانگونه که تو را هیچوقت "مال" خودم نمی توانم جسارت بکنم و بخوانم. فقط یک بار خواستم کاشکی او هم ذره ای خودخواه بود. آنوقت دیگر بوی تو را نمی آورد و یادش یاد تو نمی شد. آنوقت می شد آسان رهایش کزد. هنوز نگاهم می کند، می بینی؟ هنوز نگاهم می کند؛ نگاه پرمهر فرشته ای به یک گنهکار که یک روز از کرده هایش پشیمان خواهد شد... خدا کند آن روز، خیلی دیر نباشد!