نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

چند بر چهره ی خورشید بمالی گِل را؟

کسی برایم نوشته بود: " وقتی رفتی نگاه ساکت و مبهم .::من::. به نقطه ای نا معلوم خیره ماند. می خواستم کوچه را تنهای تنها تا انتها بپیمایم اما..."

و کسی دیگر وقتی به اصرار و الحاح خواسته بودم چیزی بگوید، گفته بود: " با رفتنت .::کوچه::. بهارو گم کرد، صداقت شمعدونیارو گم کرد..."

میان این دو رازی ست مبهم که...

نمیخواهم بگویم منظور هیچکدام از این دو نفر را کاملا فهمیده ام یا بهتر از شما... ولی از خیلی جهات و از جمله زبان مشترک "لحن جملات" که هر دویمان قادر به درکش هستیم، بر می آید که:

**)تاکید اولی روی .::من::. است. از نگاه یکجانبه ی نویسنده بر می آید که در حقیقت .::من::. مر کز ثقل دنیایش بوده است چون با اشتباه "تو" -که با لحن معصومانه ای "عمدی و از روی غرض" ارزیابی می شود- ناگهان همه چیز برایش زشت و سیاه می شود. آنچه که .::من::. میخواسته صورت نپذیرفته است و این حس در یکایک حرفهای متن نوشته شده مستتر است که آنچه .::من::. می خواسته، باید چون وحی منزل انجام می پذیرفته و حال که نشده، و .::من::. ظالمانه مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفته نگاه ساکت و مبهمش از درد ناهماهنگی و بهتر بگوییم نافرمانی "تو" چون کسی که تمام نقشه هایش نقش بر آب شده باشد، به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند! وقتی این نوشته را برای بیستمین بار با خوشبینی مفرط خواندم هم نتوانستم به خودم بقبولانم که در دنیای نویسنده کسی جز .::من::. اهمیت و قابلیت و ارزش داشته باشد. هیچ احترامی به کرامت انسانی و استقلال وجود "تو" دیده نمی شود. به "تو" به دید یک ابزار نگریسته می شود که تنها مورد استفاده اش فقط و فقط و فقط چون یک وسیله و یک شیء برای رفع نیاز .::من::. متکبر در ظاهر مورد ستم قرار گرفته است و بس! "تو" جز رفع نیاز .::من::. به هیچ درد دیگری نمی خورد و ابزار از دست رفته ای که به هیچ درد دیگری جز خدمت به .::من::. نخورد به آسانی طرد می شود و با سنگی که در پی اش پرتاب می شود...

**)نوشته ی دوم را با بدبینانه ترین عینک ممکن بخوانید. این کار را کردم، بیست بار، و باز نتوانستم این حقیقت را کتمان کنم که در آن خانه هنوز نوازش نرم نسیم امید و میل به زندگی موج می زند چون "تو" دلیل زندگی نبوده که با رفتنش دنیا تمام شود. خانه هنوز هست، باغچه هست و "تو" تنها باغبانی بوده که زیبایی های خاص -و خوشایند- به این زندگی می بخشیده. شرایط "تو" به زیبایی زاید الوصفی درک و محترم شمرده می شود چون "تو" نه وظیفه اش بوده و نه تعهدی در برابر .::من::. داشته که امروز که به مقتضای شرایط {وادار به رفتن} شده اشتباه و خطایی از او سر زده باشد تا با این لحن مورد بازخواست قرار بگیرد که « مسئول و بانی این خرابی و این نگاه خیره ی .::من::. کسی جز "تو" نبوده است.» "تو" چون باد مستی ست که با نبودنش تنها بخشی از باغ سرسبز زندگی به زردی می گراید. خزانی که با وجود دردناک بودن، پذیرفته می شود و مورد احترام قرار می گیرد. هنوز درخت امید سرپاست و شاید چشم براه - و نه هرگز نیازمند و محتاج- بهاری دیگر و بازگشتی دوباره! در وصف دومی شکایتی از "تو" نیست چون "خانه" بهارش را گم کرده است و این هیچ تقصیری را متوجه "تو" یی که رفته نمی کند. گله ای هم اگر باشد، نارضایتی از {حال و هوای کسالت باری ست که خانه ی بدون "تو" خواهد داشت}. در دومی امید هست، حتی بدون "تو" هم زندگی جاریست. نوشته ی دوم به نوعی حس تعلق -نه تملک- دامن می زند بدینسان که بهار این خانه "تو" بوده و حضور "تو" خوشایندتر از نبودنش! ایجاد نوعی دلبستگی می کند که چون بوی جوی مولیان رودکی حتی از پس قرنها تمام قلب و روح و وجود "تو" را برای بازگشت و احیای دوباره ی باغ و تولد دوباره ی آن صداقت و حس و حال، دل نویسنده را و دل خود "تو" را شاد کند و...

***) در متن دوم، نویسنده با نوشتن عبارت "با رفتنت" ابتدای سخنش در فهمم اینگونه بی توقع و بی نیاز و صمیمی و بزرگ بنظر می آید زیرا نه تنها هیچ تقصیری را متوجه "تو" نمی داند، بلکه تا حد زیادی حس همدلی، محترم شمرده شدن و درک شدن را چون دعا و چاووش و قرآن و آب پشت سر مسافری عزیز بدرقه ی راه "تو" ی رفته می کند.

در حالیکه عبارت آغازین طلبکارنه ی "وقتی تو رفتی" تلاشی ست مذبوحانه برای بازیافتن شرایط -مطلوب- سابق! و دوباره دست و پا زدنی ست مذبوحانه تر جهت القای « عذاب وجدان» برای "تو"ی گنهکاری که الان مایلها از آن کوچه دور شده و این متن -چون ناسزایی که پشت سر راننده ای بی مبالات گفته شود- بمنزله ی سنگی ست که در تاریکی به دنبال "تو" پرتاب می شود . خواه بخورد و خواه نخورد! تنها دل .::من::. مغبون .::حیوان اهلی گم کرده::. را خنک می کند و شاید هم -بفرض اصابت- داغی بنهد بر دل سنگین آن "تو"ی بی همه چیز متواری از .::من::. ولینعمت! وقتی خود را جای این "تو" ی مفلوک می گذارم می بینم اصلا تمایلی برای بازگشت و حتی یادآوری خاطرات شیرین چنان کوچه ای ندارم. کوچه ای که در آن یک .::من::. ایستاده که تنها خودش را می بیند و تنها خودش مهم است و نیاز خودش به "تو" و رفع نیازی که طبق قراردادی موهوم باید توسط "تو" براورده می شده! .::من::.ی که به "تو" از ارتفاع سه هزار پایی نگاه می کند به هیچ عنوان نخواهد توانست "تو"را در جایگاه و مرتبه ای ببیند که بتواند برای محترم شمردن و درک موقعیتش میلی داشته باشد.

+=+=+=+

حقیقت:

حرف نفر اول را به زور می خواستم به خودم بقبولانم و باور کنم چون وجدان آدمی را بدرد می آورد و حس ترحم را بر می انگیخت.

حرف نفر دوم را به زور می خواستم باور نکنم چون حرفی بود که وقتی به اصرار و الحاح خواسته بودم چیزی بگوید، گفته بود!

این همان زیبایی ست که نمی توان ندیدش! حتی اگر بخواهی هم نمی توان نادیده اش انگاشت و نمی توان سیاهش جلوه داد که چند بر چهره ی خورشید بمالی گِل را؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد