برای او که نوشته بود:
آن جایی که هستی، غزل شب یلدایت را برای که می خوانی؟
ایستاده ام، درست در میانه ی میدان؛
بر آستانه ی این دنیای نو!
آن نگرانی را ببین؛ ببین که چطور هنوز پشت پلک هایم پرپر می زند،
وادارم می کند بایستم.
پشت سرم نگاه می کنم؛
جاده ایست، که انگار...
رد پاهای مرا تنها به میهمانی آرام شبان مهتابی اش خوانده ست
و پیش رویم...
حجم بیقراری از نور راه چشمانم را سد می کند!
«کسان» "آن دنیای دیگر"، در یادواره های تفکّر آلودشان
رفته ام می پندارند...
و اهل این دنیایی که بر آستانه اش ایستاده ام،
هنوز نیامده ام « می بینند» !
۩۩۩
اگر چیزی هست، بگو!
یا شاید، ناشنیده ماندنش، آرامترت نگاه دارد؟
من اگر بودم، بخاطر یک مرده خودم را به سختی نمی انداختم.
سکوت حق توست،
اما،
« کسان » "آن دنیای دیگر" فیلسوف نمایانه « می اندیشند» :
سکوت نکردن مردگان از برای سودی ست شاید،
که به حسابهای مخفی شان واریز شود.
و اهل این دنیا که بر آستانش ایستاده ام، « ایمان دارند »
"گفتن"، عادت "کسان" زنده ی "آن دنیای دیگر" است!
برای اهل این دنیا شدن، باید لال شد!
و برای « کس » "آن دنیای دیگر" ماندن، زنده بود باید،
و لولید میان لای و لجن کف مرداب و لعاب دهان قورباغه
و تارهای کارتونک سه کنج دیوار
که خودش هم، هیچگاه از قورقور متفکرانه ی « تارهای مستحکم عزلتش» سر در نخواهد آورد!