به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند، دلم تنگ است. بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند. شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها. دلم تنگ است. بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه، در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها. و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی. بیا، ای همگناه من در این برزخ. بهشتم نیز وهم دوزخ. به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من، که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها. و من می مانم و بیداد بیخوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک، شب افتاده ست و در تالاب من دیریست، که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها، پرستوها. بیا امشب که بس تاریک و تنهایم. بیا ای روشنی، اما بپوشان روی، که می ترسم تو را خورشید پندارند. و می ترسم همه از خواب برخیزند. و می ترسم که چشم از خواب بردارند. نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را. نمی خواهم بداند هیچ کس ما را. و نیلوفر که سر بر می کشد از آب؛ پرستوها که با پرواز و با آواز، و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛ نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم. و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند، پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی. بیا ای مهربان با من! بیا ای یاد مهتابی!
یاد این نوشته خودم افتادم
* * *
معشوقه ...
قصه خسته شدن را نشنید
بی تفاوت ...بی نگاه
روی عشق هاشور کشید
دیروز ...
فصل پنجم بود که رفت
فصل بی سمبل ها
امروز ...
لبریز از تهی بودن بود
پر زخالی شدن اندیشه
فردا ...
پشت پرچین خیال
وه چه بی احساس قدم خواهی زد
* * *
قلم ... قدم و ذهنت همیشه مستدام
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا، ای همگناه من در این برزخ.
بهشتم نیز وهم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها.
و من می مانم و بیداد بیخوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک،
شب افتاده ست و در تالاب من دیریست،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که می ترسم تو را خورشید پندارند.
و می ترسم همه از خواب برخیزند.
و می ترسم که چشم از خواب بردارند.
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را.
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را.
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند،
پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
موفق باشی دوست گل