نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

در گذر حرامیان!

تقدیم به انجمن ادبی ققنوس

 

در گذر حرامیان!

 

همینکه به عشق بینجامد مهر

گیسو بدست باد سپرده ایم

و سوت زنان

            از کناره ی خیابان

            پای بر سایه های آشنا می گذاریم

و می گذریم.

 

می بیندمان و نمی بینیمش

چشمان خندانی

که راز گردنه های دوردست

                                    در آن بلور شده است.

 

نمی بینیمش

چشمی که از تنگه های واقعه برگشته ست

و گریه را فراموش کرده

                        - بس که گریسته ست-

و خنده اش

به برق خنجر می ماند

سرد و برنده و مسموم.

 

همین که به عشق می گراید مهر

خفتان می گشاییم و تیغ فرو می هلیم

 

و چشم که گشودیم

برهنه

            بی خنجر و جوشن

در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم

و آفتابِ غروب

به شتاب فرو می خزد پسِ ابرها

تا نبیند چیزی.

 

م. آتشی

گناه کردن پنهان به از...

براستی چه هراسناک و بد است دیدن و احساس کردن آنگاه که برج و باروی طاماتت فرو ریزد؛ تمامش یک نیمروز نشد، فرو ریخت. وجود و اندیشه و منش هر کس به جای خود قابل احترام است و من، اکنون، تنها از این در هراسم که "اینجا چه می کنم؟" میان ناشناخته هایی که اینهمه مدت خیالات می بافتم شناخته ام شان؛ یکی به عبادت برده گون مزدوران نه پیش همگنان که سر حقّه در محضر خود معبود باز می کند و آن دیگری تفاوت... و آن دیگری...

نه! این نیست؛ گفته بودم به هیچ کار هیچ موجودی هیچ کاری ندارم، هیچکدام هیچیک از اینها را رد نمی توانم که کنم. مگر من کیستم؟؟؟ نمی دانم، هنوز نشناخته ام و غبطه می خورم به حال آن دیگری که با چه تحکمی از شناخت خود سخن می راند. گفتم که، نمی دانم، هیچ نمی دانم؛ از من مپرس.

دار فرتوت چناری میان چشم های "یکی"، زیر آوار مخوف ویرانه های تازه فقط و فقط این را می داند که می هراسد از عبودیت مدت دار و برده وار "دیگری" و یا...  

 

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم

دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم

خود سراپرده ی وصلش ز مکان بیرون بود

آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم

روایت نه خواستن که شنیدن...

دوست بسیار عزیزی شعری زیبا می خواند:

حدیث درد گفتیم و شنفتند

شنفتند و دریغایی نگفتند

تو گویی قصه دیو و پری بود

که بشنفتند و کودک وار خفتند

اما روایت نشنیدن و نه خواستن که شنیدن در عین وانمودن که... آری حکایت استحمار بسی هولناک تر است. اندکی دقت، اندکی تامل و فقط کمی کافیست؛ شاید خود تو هم تنها به چشم می اندیشی! شاید خود تو هم...

 « با دستهای لرزان و بغضی در گلو می‌گوید:

می‌دونی چه وقته احساس بیقراری دارم؟

می‌دونی قرص تپش قلب می‌خورم؟

می‌دونی دیگه همه چی برام اهمیتش رو از دست داده؟

می‌دونی زندگیم روز به روز بیشتر تیره و تار می شه؟

می‌دونی دکتر می گفت از اضطرابه که چند شبه جامو خیس می‌کنم؟

می‌دونی تا چشامو می بندم کابوس می‌بینم؟

می‌دونی از ترس خیس کردن رختخوابم سعی می ‌کنم تا صبح بیدار بمونم؟

می دونی روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کنم؟

می‌دونی دوس...

 در حالی که توی آینه‌ی ماشین آرایشش را درست می‌کند، می‌خندد:

 به نظرت خط چشم آبی بیشتر بهم نمی‌آد؟ »

 

ترجمه داستان از دوست خوبمان Cry_Of_Cicada

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

... و شاعر؛ روح غریب آسمانی،

هبوطش دردناک ترین عذاب،

و شعرش، بیتاب؛ صور اصرافیلی فریادوار

در گوش خود به خواب زدگان و مردگان

و جماد بی روح لایفهم!

بیدار می نشیند، به زمزمه،

بیدار، سرشار زیبایی های نهفته ی مرموز؛

خونی، که در کوره رگ های خشکیده ی سله بسته رسوخ کند...

  

« معشوقه...

قصه ی خسته شدن را نشنید

بی تفاوت... بی نگاه

روی عشق هاشور کشید

 

دیروز...

فصل پنجم بود که رفت

فصل بی سمبل ها

 

امروز...

لبریز از تهی بودن بود

پر ز خالی شدن اندیشه

 

فردا...

پشت پرچین خیال

وه چه بی احساس قدم خواهی زد »

رضا مشتاق

 

آسمان کویر چه ترحم برانگیز بود، اگر تک عاشق های هم بغضش را نداشت!

 

« ای نسیم سحری بندگی ما برسان »

گرچه ما بسته ی آن زلف دوتاییم هنوز

نقطه چین...

بخوان و پاک کن و نام خویش را بنویس

به دفتر غزلم هر چه نقطه چین دارم

برای پونه ای که...

به کبوتر بگو قفس یعنی...
پر بکش، مرگ زودرس یعنی...

اینکه در توبه توی من قفسی ست
که منم توی آن قفس یعنی...

ما فقط چند روز می رقصیم
توی جامی شراب گس یعنی
زندگی
چیز قابل عرضی است
مرگ در طول یک هوس! یعنی زندگی کردن شبیه همه
مردن مثل هیچکس یعنی ...
(آب می بلعدت و می بخشی زندگی را به خار و خس یعنی...)

تو درختی تناوری اما
با تبر می شوی هرس یعنی...

من وتو هر دو خورده ازپشتیم
مشترک بودن دو حس
یعنی
اینکه شیرینی و جهان مگسی است
اینکه ما را مکیده پس یعنی باید از این عقاب کش بپریم
تا به دنیای بی مگس یعنی...

با طنابی که بر گلو داریم
صحبت از راه پیش و پس
یعنی که اجل هر دو سو معلق توست
و به فریاد من برس یعنی...

روی این چارپایه فهمیدم
اینکه پا می کشد نفس یعنی...

...وتو جاری شدی به ذهن خزر
من شدم کوششی عبث یعنی تیر آرش به سینه ی من خورد
پل فرو ریخت که( ارس) یعنی...

این کبوتر چه عاشقانه پرید


جسدی گوشه ی قفس

یعنی...

زائر...

گفت: کجا زائر؟

گفت: در پی کجایش نباش، چرایش را گم می کنی.

گفت: چرا؟

گفت: آخر راه خواهی فهمید!

گفت: کدام راه؟

گفت: همین که می روم.

گفت: ما که ایستاده ایم!

گفت: "تو" ایستاده ای!

 

گفت: "این" که می خوانی چیست؟

گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! "آنچه" تو می شنوی شرح سفر است.

گفت: پس اندوهگین نخوان!

گفت: این راه است که مرا بر می گزیند، نه من!

گفت: سوگوار که ای؟

گفت: سوگوار خویشم، که در این حوالی مرده ام!

گفت: از مرگ می ترسم.

گفت: اما هراس من، تنها از مردن در سرزمینی ست، که در آن...

گفت: طنین حسرتبار صدایت ویرانم می کند. کسی را دوست می داشته ای؟ یا شاید حسرت روزهایی ست که بی آفتاب خواهند گذشت؟

گفت: حسرت از رفتن روزها و کسان نیست، که هر چه کنی خواهند رفت. حسرت از بر باد شدن آگاهی ست، از بیدار خوابی بردگان ابلیس...

گفت: نمی فهمم.

گفت: خدایتان ببخشاید، تا روزی بفهمید.

گفت: مگر چه گناهی کرده ام؟

گفت: گناهی نکرده ای؟

 

گفت: حال که می روی حرفی بزن، تا بیاموزم.

گفت: بیاموزی؟

گفت: اینکه نشان ابتدا کجاست؟

گفت: ندیدن آنچه می بینی، نشنیدن آنچه می شنوی و نماندن اینجا که هستی!

گفت: و پایان؟

گفت: تا بدان نرسی نخواهی آموخت!

از مردن...

 

برای او که نوشته بود:

 

آن جایی که هستی، غزل شب یلدایت را برای که می خوانی؟

 

 

ایستاده ام، درست در میانه ی میدان؛

 

بر آستانه ی این دنیای نو!

 

آن نگرانی را ببین؛ ببین که چطور هنوز پشت پلک هایم پرپر می زند،

 

وادارم می کند بایستم.

 

پشت سرم نگاه می کنم؛

 

جاده ایست، که انگار...

 

رد پاهای مرا تنها به میهمانی آرام شبان مهتابی اش خوانده ست

 

و پیش رویم...

 

حجم بیقراری از نور راه چشمانم را سد می کند!

 

 

 

«کسان» "آن دنیای دیگر"، در یادواره های تفکّر آلودشان

 

رفته ام می پندارند...

 

و اهل این دنیایی که بر آستانه اش ایستاده ام،

 

هنوز نیامده ام « می بینند» !

 

 

 

۩۩۩

 

اگر چیزی هست، بگو!

 

یا شاید، ناشنیده ماندنش، آرامترت نگاه دارد؟

 

من اگر بودم، بخاطر یک مرده خودم را به سختی نمی انداختم.

 

سکوت حق توست،

 

اما،

 

« کسان » "آن دنیای دیگر" فیلسوف نمایانه « می اندیشند» :

 

سکوت نکردن مردگان از برای سودی ست شاید،

 

که به حسابهای مخفی شان واریز شود.

 

  و اهل این دنیا که بر آستانش ایستاده ام، « ایمان دارند »

 

"گفتن"، عادت "کسان" زنده ی "آن دنیای دیگر" است!

 

برای اهل این دنیا شدن، باید لال شد!

 

و برای « کس » "آن دنیای دیگر" ماندن، زنده بود باید،

 

و لولید میان لای و لجن کف مرداب و لعاب دهان قورباغه

 

و تارهای کارتونک سه کنج دیوار

 

که خودش هم، هیچگاه از قورقور متفکرانه ی « تارهای مستحکم عزلتش» سر در نخواهد آورد!