به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟
به کی می شه گفت که تمام وجود و هستی ش ساختگی یه و اون وقت راحت نشست و نگران نبود که این آیینه بودنت رو قضاوت و حکم ببینه و با دفاعیات ترحم برانگیزش دل سنگ رو آب کنه و باورت رو تقویت که حتی "دفاعیات"ش هم ساخته ی وهم و خیال و بی اساس و پوچه! که فقط ادعا می کنه معصوم و مظلومه همونطور که یه روزی اومد و ادعا کرد و تنها ادعا کرد که عاشقه و فقط ادعا کرد که تنهاست و فقط ادعا کرد و با جلب ترحم خواست به همه تحمیل کنه که ز دوری گشته سودایی به یکبار شده دور از شکیبایی به یکبار...
به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟
به کی می شه بگی که سر تا پاش دروغ و ریاو تمام وجود متظاهرانه ش پوشالی یه و آسوده باشی که یه بلندگو بر نمی داره همه جا مظلومیت و معصومیتش و ظلم و ستم و جور و جفای تو رو جار بزنه؟! به کی می شه یه حرف حق زد و از واکنش سراسیمه و دیوانه وار حاکی از به خطر افتادن خانه ی تزویرش در امان بود؟ به کدوم عاشق "مست ریا" می تونی بگی که روحت تصاحب کردنی نیست، که قلاده ش به گردنت تنگه، که کلک ها و نقشه هاش مال ماقبل تاریخه و اون وقت انتظار اینهمه رفتار ترحم برانگیز ازش نداشته باشی که بیاد و ادای خانمان بر باد رفته های فلسطینی رو در بیاره و برای جلب ذره ای ترحم به هر دستاویزی چنگ بزنه و از نظاره ی جمعی که دلسوزانه "بهش ترحم می کنند" غرق لذت بشه و... ( یه روزایی قابل ترحم بودن در همردیف بزرگترین توهین ها بود البته برای باوجودها!)
به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟
به کدوم عاشق دلشکسته ای می شه گفت که جلب ترحم، عشق نیست! حرص تصاحب، عشق نیست! طمع تملک، عشق نیست! که ترس، دوست داشتن نیست! اتکا، علاقه نیست! مالکیت، عشق نیست! سلطه، دوست داشتن نیست! مسئولیت، محبت نیست! ترحم به خود، مرام نیست! رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست! همه ی اینا دام های شیطانه برای اسارت انسان و اسارت، چشمها را حلقه به حلقه میل می کشد! به کی می تونی بگی که تمام اینا نقشه و طرح و تزویر و ریاست برای تصاحب یه روح که تصاحب کردنی نیست، که سند نداره که حتی "مال" صاحبش هم نیست!!! به کدوم "خود را به کوری زده" ای می شه گفت ((آنکه در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برانگیخته خواهند کرد و عاقبت آنکه –دانسته- نخواهد ببیند...)) به کی می شه بگی که " هیچ کس جزیی از وجود هیچ کس نیست، پس هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نیست بجز مواقعی که بشه به داد یه همنوع رسید." و بعد نبینی عین یه گراز زخمی اشک تمساح می ریزند و زنجموره می کنند که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشه؟"
به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟؟
به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت همونطور که ادای نظر کرده ها و به درک رسیده ها رو درآوردن سخت نیست، پی بردن به اینکه یکی چقدر فهمیده و چند درصد نقش بازی می کنه هم چندان سخت نیست. به کدوم این بازیگرا می شه گفت که چقدر نقش؟ چقدر بازی؟ چقدر ادعا؟ مگه…
به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟؟؟
که تو "خدا"ی من نیستی!!!
که این اسم پوسیده ی گند گرفته برازنده ی تو نیست؛ اسمی که شده عامل توجیه فرعون ها و اسباب بازی مسعود ها! اسمی که با شنیدنش همه متظاهرانه و عمروعاص مآب پا می شن می ایستن اما معدودند اونایی که ته دلشون براش احترامی قائلند و مذبوحانه سعی نمی کنن سرش کلاه بذارن و بهش دهن کجی کنن و طلبشونو ازش بگیرن و برای کارایی که می کنه انتظار توضیح ازش نداشته باشن و دم به دقیقه جیغ بنفش نکشن که " خدایا به کدوم گناهم… چرا باید من… چرا اینطوری…" به کدوم ذهن پلمب شده ای بگم خدایی که به یکی مثل اینا بدهکار باشه دیگه خدایی براش نمی مونه؟ به کی می شه گفت تو "خدا"ی من نیستی؟ که "خدا"یی نمونده برام که اون "خدا"یی که ابزار شده باشه تو چنگال فرعونها و معاویه ها، شایلاک ها و تریفان سمیونویچ ها ، حاجی بازاریای هفت خط و خرمقدس های خودنما و مزوّر خیلی وقته برام مرده!!! نیچه راست می گفت، اون خدایی که می گفت مرده اینه؛ "خدای کلیسا" مرده است! خدایی که اسمش شده توجیه گر حماقت ها و خودخواهی ها، طمع ها و هوس ها، تعصب های خود را به کوری زده و تفرعن های از همه متوقع خیلی وقته مرده، پوسیده و بوی تعفنش دنیا رو برداشته دقیقا عین جسد متعفن "عشق" که کسانی چون ذلیخا و نایب بر حقّش "تنها فلسطینی" هشت دست و پا چسبیده ن بهش و دارن خون مرده شو می مکن!
به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی بگم که به این اسم – خدا- نامیدن تو بزرگترین اهانت و بی ملاحظه ترین گستاخی می تونه باشه به ساحت اهورایی تو؟ به کدوم مغز مزبله می تونی بگی و راحت و مطمئن باشی که طبقه بندیت نمی کنه، بهت برچسب نمی زنه، یه اسم "ایست دار" بهت تحمیل نمی کنه و…
کم کم دارم از نظر دادن در اینجا پشیمان میشوم.من نمیدانستم پستهای شما خطاب به یک نفره و کلی میخواندم.تنها فکر نمیکنم احتیاج به کمک از این نوع داشته باشد که مثل دسته هاون هر لحظه تو سرش بکوبید. هی سعی میکنم تو موضوعی که ربطی به من ندارد دخالت نکنم.ولی خوب وقتی اسم من بمیان بیاید مجبورم نظرم را بگویم.اگر احساس میکردم که تنها احتیاج به کمک دارد خودم کمکش میکردم از کس دیگری مخصوصا شما این درخواست را نمیکردم.ولی واقعا شما.....بگذریم. این نظر من را لطفا تایید کنید. هیلا.
اگر این پست کلیه میتوانم نظر بدهم. یعنی برای تصفیه حساب با کسی نیست. فرداها ناگزیرند. اگر جنگ در خانه ما را هم بکوبد. تو دستت را در دست من و هزارانی که نمیپسندی خواهی گذاشت تا حریممان را حفظ کنیم. همه گونه انسانی در این دنیا است و هر کسی با بضاعتی که دارد فکر و زندگی میکند.به جای نگاه از بالا باید دستشان را گرفت و بالا کشید.مثل کاری که معلم بزرگمان کرد.کویر را برای خود نوشت و بقیه را برای دیگران. هیلا.
پاسخ:
شاید بعضی از دوستان پس از خواندن این چند پست آخر -مثل هیلا- خیال کنند منظور از نوشتن این مطالب فقط چماق کردن و کوبیدن بر سر یک شخص معلوم الحال -تنها الدّوله فلسطینی- و شخصی کردن موضوع و صرفا تسویه حسابی یکطرفه و حرکتی تلافی جویانه است. هر کسی حق دارد هر طور که می خواهد فکر کند و نظر یکایک میهمانان عزیز این تبعیدگاه محترم و قابل بررسی ست چون اینجا زنجیری ندارم که به پای کسی ببندم. بخصوص پاسخ به نظر دوستانی که حرفی داشته و مهمان بخش نظرات می شوند اهمیتی فوق العاده دارد. از آنجا که دوست ندارم کسی با نوشته هایم دچار ابهام و سردرگمی شود، به سوال خانم هیلا و بعضی سوالات احتمالی بقیه دوستان همینجا جواب می دهم:
این یک بازی نیست هیلا!
تسویه حساب مافیایی هم نیست. هیچ چیزش شخصی نیست جز اسم معصومیت اندود مظلومیت آلود "تنها فلسطینی" یگانه مظلوم و تک معصوم تمام کائنات!
فریادی ست برای اعاده ی حیثیت یک نام!
نه اعاده ی حیثیت "عشق" -من وکیل مدافع آن نیستم- که اعاده ی حیثیت نام "عاشق" تا امروز هر بچه ی لوس لوده ی مسخره ی هر چه خواسته سریعا مهیا شده ی جز "بروی چشم" هیچ جوابی نشنیده ای که انتظار اطاعت بی چون و چرا و شنیدن این عبارت را از همه ارکان کائنات هم دارد! و وقیحانه تر اینکه توهم می بیند با این انتظارات زهرآگین مرگبارش لطفی بیکران در حق این موجودات بیمقدار روا می دارد، وقتی روحی را به چشم عروسک دید و مطابق عادتی که خانواده ی شدیدا - و بیجا- حمایت کننده در وجودش پرورده اند چون جوجه کلاغی معصوم(!) خواست تصاحبش کند و آنرا به کلکسیون اشیای برّاق دیگرش اضافه کند ، وقتی با جواب سنگدلانه و بیرحمانه ی "این روح فروشی نیست!" مواجه شد، از مادر و پدر "نازکش و فرمانبر" و آن گنده لات قلتشنی که همواره و همه جا دون کیشوت وار وظیفه دفاع غیر ضروری از وی را بر عهده دارد قهر نکند و به زمین و زمان بد و بیراه نگوید و پشت بلندگو ی معصومیت فروشی اش جیغ بنفش نکشد که: او یزید بود، من عاشق! اینچنین ذلیلانه جلب ترحم نکند و ساحت اهورایی عشق به گنداب حرص تصاحب و طمع تملکش نیالاید.
تا چنین فردی خود را به نامی که برازنده اش نیست -"تنها"- ننامد. که نام "تنها" فقط برازنده ی آن یگانه ی مطلق است نه هر فرعونی که فقط بخواهد و هر چه بخواهد لزوما باید بشود که(( چون گوید موجود باش، بیدرنگ باید موجود شود)) کم نیستند آنهایی که -دیگر مستقیم تر از این؟- ادعای خالق بودنشان می شود! حالا باز هم "تنها فلسطینی"، واقعا تنهاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نام "تنها" کسی را در ذهن تداعی می کند که مثل هیچ کس نباشد، که یک ذات مطلق بی همتا باشد اما کم ندیده ایم امثال "تنها فلسطینی" که یکی حرص تصاحبش را "عشق" نامیده و دیگری طمع تملکش را! یکی از شهادت خلیفه ی معصوم -عثمان- چون مار به خود پیچید و داد مظلومیت سر داد و یکی قرآن سر نیزه ی معاویه و عمروعاص را در چارده روایت تلاوت کرد و معصومانه به روی قرآن ناطق شمشیر کشیده! کم ندیده ایم کسانی که حرصشان برملا شد، سراسیمه و دستپاچه "عشق" نامیدندش، ذلیخاهایی که هوسناکی نیت شومشان آشکار شد، مزورّانه گفتند "عشق" است و هوس را عشق نامیدند و طمع را "عشق" نامیدند و استحمار را "عشق" نامیدند و ترس ناشی از دوست داشتنی نبودن را "عشق" نامیدند و میل به خدا بودن و مطلق بودن و فرعون بودن را "عشق" نامیدند... و نام مقدس "عشق" را و "تنها"یی را به فضولات متعفن معده ی گشادشان آلودند و بیچاره آن عاشق حقیقی که سالهای سال بی دود و بی صدا سوخت و دم بر نیاورد!
دوست فهیم، هیلا!
این پست نه اعلان جنگ است و نه برای تسویه حساب و نه از بالا نگاه کردن و تحقیر و قضاوت و حکم و ... تنها تحلیلی ست تجربی از یک به اصطلاح عشق(!) امروزی؛ عشقی که ادعای یعقوب بودنش می شود، می خواهد پا جای پای عشق فرهاد و مجنون بگذارد، عشقی که ادعای وامق بودنش می شود و نقش بیژن را در حد اسکار بازی می کند اما دیدم و بوسیله نوشته هایم تا اندازه ای نشانتان دادم که -بقول دوستی عزیز- چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!
کسی خیالات می بافت که مقصود من از نوشتن این حرفهای قشنگ و بزرگ و... در "نامه هایی به هیچکس!" این است که بزرگ بودن و بزرگواریم را به رخ بکشم اما تو بگو هیلا بزرگواری که هیچ احدی بدان ارج نمی نهد چه منافعی برای من دارد که خود را به آب و آتش بزنم تا بزرگ بودن یا لااقل کوچک نبودنم را نشان بدهم؟ غیر از اینکه فردا یک نفر دیگر از آسمان بیفتد و این بار بزرگ بودن(!)من چشمش را بگیرد و باز دام و باز فرشبافی از خرده غرورهای خوره گرفته و باز طمع تصاحب و باز زنجیرهای توقع و باز سیم خاردارهای زهرآگین انتظارات بیجا و باز فرافکنی های هوچیگرانه ی عمروعاص مآب و باز برگشتن و حاشا و باز جار زدن شعار نخ نمای "من عاشق بودم او یزید!"
این پست و آنچه در پی خواهد آمد برای این است که کسی توهم نبافد که من بزرگوارم تا فردا روزی هوس به بند کشیدنم را بکند و جوابی ست برای کسانی که تنها و تنها توهم می بافند که عاشقند و معشوق بیچاره را اصلا در جایگاه انسان بودن و صاحب اراده و اختیار بودن و... نمی دانند تنها انتظار دارند که "چون در تمام این کهکشان تنها من بهترین و صادقترین و معصومترین عاشق تو هستم، تو باید برده و بنده و اسیر من باشی، باید مال من باشی، باید به من توجه کنی، باید وقتی که حوصله ی خودت را هم نداری من یکی را نادیده نینگاری چون من عاشقتم" اما هیلا این کجایش عشق است؟؟؟؟ کجای کدام دل پرپر نوشته "فقط مال من باش" یعنی عاشقتم، "تنها و فقط به من توجه کن" یعنی دوستت دارم؟ این تحمیل است یا عشق؟ این زور است یا دوست داشتن که "تو باید هر چیزی که من فرستادم حتما و فورا و دقیقا مطالعه کنی وگرنه... (( احساس می کنم میلامو دقیق نمی خونید، فقط در حد رفع تکلیف. پس... )) " این دوست داشتن است که " تو باید تمام تناقضات اظهرمن الشمس من را بدون هیچ سوالی باور کنی و کورکورانه ایمان بیاوری به اینکه من تنها عاشق و..."؟ یا این مصداق جنون عاشقی ست که " تو باید برای حذف و اضافه کردن لینک های وبلاگ شخصی خودت هم از من اجازه بگیری"؟ این همان تفرعن نیست که یک روز در ابلیس و روز دیگر در فرعون تجلی پیدا کرد؟ همان که بر بلندای باروهای قصرش ایستاد و فریاد برآورد که "من آفریدگار شمایم!!!" و آن روز چه کسی جرئت داشت تا در برابر حماقت آلوده به تقدس فرعون بایستد و خداییش را نفی کند در برابر آنکه با خشمی دیوانه وار جیغ می زند: "چه کسی شما را واداشته که بی اجازه ی من به خدای موسی ایمان بیاورید؟ بدرستی که دست و پاهایتان خلاف یکدگر قطع خواهم کرد و آنگاه همه تان را به صلیب مجازات خواهم کشید!" این همان عشقی نیست که در وجود ذلیخا تنوره کشید که "تو باید خواست مرا اجابت کنی وگرنه به سیاهچال خشمم در خواهی افتاد و آنجا برایت بد منزلگاهی خواهد بود"؟ بگو هیلا! این کجایش عشق است؟ جز اینکه نام عشق و نام عاشق و نام دوست داشتن و همه ی این نام های – سابقا- مقدس را به لجن می کشد برای مقصدی که خودش هم نمی فهمد چیست؟
"تنها" اولین کسی نبود که اینچنین خواست روحم را به زنجیر اسارت بکشد - و می دانم آخرین هم نخواهد بود- اما حجم مظلوم نمایی و معصومیت پوشالی اش را چنان بازیگرانه نشان می داد که با وجود آشکار بودن دم شتر مرغ(!) برای هزارمین بارچشمانم را بستم و فقط گوشهایم را باز گذاشتم تا قسم های حضرت عباسش را باور کنم! در تلاشی بی ثمر خواستم به خودم بقبولانم که "این یکی دیگر راست می گوید، معصومیتش را ببین!" و فقط بخاطر کمک به "تنها"، برای بیدار کردن کسی که خود را به خواب زده و در بیداری به خواب زده اش تازه خواب هم می بیند، بخاطر "دست مردی" که هزارباره شکست و بخاطر "آستین کرامت" که هزارباره به تاراج رفت و بخاطر "احترام یاعلی"و ... مگر کسی که این پست ها را نخوانده باشد و کسی که نداند فکر نمی کند این تنها همان دختربچه ی مظلوم و معصوم فلسطینی است که صهیونیستی چون من با شقاوت تمام همه ی اعضای خانواده اش را برابر دیدگانش به رگبار مسلسل به دیوار دوخته و این عاشق مجنون فداکار معصوم را –لزوما بعد از تجاوزی ددمنشانه- رها کرده تا طعمه ی کفتارها شود و....
بحث بر سر تنها یا کس دیگری نیست!
صحبت سوگواره ای بر مزار عشق است که بیچاره این روزها چه می کشد از دست این لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز و....
حق بده هیلا! حق بده که دیگر به هیچ عشقی نتوانم اعتماد کنم و حتی از عشق مادری مهربان به فرزند خردسالش هم بترسم و حتی به عشقی چندین ساله که با تمام وجود و هستیش بی توقع و بی صدا دوستم داشته به دیده ی تردید بنگرم که مگر از تنها معصوم تر بود؟ که نبود یعنی بود اما این را اینچنین دیوانه وار و خودنمایانه و تزویر آلود جار نمی زد و مگر تنها با این معصومیت لایه به لایه چنین نکرد؟؟؟ پس از دیگری چه انتظاری می توان داشت؟ به دیگران حق بدهیم که رسیده باشند به اینکه هر گوشه ی این خاک بیابان هلاکست هر چشمه سرابیست که در سینه ی خاکست در سایه ی هر سنگ اگر گل به زمین است نقش تن ماری ست که در خواب کمین است....
شخصی خواندن و نوعی تسویه حساب درون تشکیلاتی دیدن این پست و آنچه در پی خواهد آمد از دوست فهیمی چون شما کمی بعید بنظر می رسد. هر چند، به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را و با بادیه نشینان صحرای سینا از کوران و رگبار یخ کوره راههای برف گرفته ی گردنه های تبت گفتن حماقتی ست بی انتها! ضمن اینکه کسی اگر نیازی به کمک داشته باشد راهش این است؟؟؟؟؟ که مانند عمروعاص و معاویه هزار طرح و نقشه و دام و تله و میدان مین و سیم خاردارهای برقدار و فرش خرده غروری و انتظار و توقع و زور و اجبار و تحمیل و تزویر و تدلیس و تلبیس کمک بگیرد یا اینکه می توانست خیلی ساده و بدون اینهمه زرنگی و تزویر مثل آدم کمک بخواهد و آنگاه اگر تمام توان و هستیم از او دریغ شد بیاید و داد مظلومیت و معصومیت و شکست و... سر بدهد و...
به دل سوزاندن بر مظلومیت "تنها فلسطینی" خطر مکن هیلا! به تجربه دریافته ام این "تنها" مظلوم نیست آنگونه که ذلیخا معصوم نبود، آنگونه که فرعون مظلوم نبود، آنگونه که عمروعاص خود را به معصومیت و مامون خود را به بیخبری زد! بقول هاجر که گفت((بزرگترین بی معرفتی و نامردی به کسی بود که بی دریغ هر روز و ثانیه به ثانیه دست کرم از استین بیرون داره و به مرد و نا مرد می بخشه. ولی همه حتی من و تو خیلی بی معرفتی کردیم)) راست می گفت هاجر، معصوم آن همایی بود که سالها بر سرم سایه داشت و بخاطر کمک به "تنها"، بخاطر بیدار کردن کسی که خود را به خواب زده و در بیداری به خواب زده اش تازه خواب هم می بیند، بخاطر "دست مردی" که هزارباره شکست و بخاطر "آستین کرامت" که هزارباره به تاراج رفت و بخاطر "احترام یاعلی"و ... با رفتار سرد و بیروحم مواجه شد و همچنان با مناعت طبعی خدای گونه؛ بی ریا، بی انتظار و بی توقع با آغوشی صمیمی و صادق خوشامدم گفت! نه رنجید و نه تاخیر وصول چکهای توجهم را پشت هیچ بلندگویی جار زد! و با بخشایش سرشار از مهرش اصلا فرصت توضیح هم نداد تا مبادا بخاطر کوتاهی هایم عرق شرمی بر پیشانیم بنشیند و گم شدنم را و بی توجهی ام را و نادیده انگاشتن اجباریم را و رفتار سرد غیرعمدم را و همه را و همه را بزرگوارانه به روی خودش نیاورد و...
مطمئنم که اگر کسی با "تنها فلسطینی" چنین کاری می کرد ساعتی نمی گذشت که خلایق دو جهان از جن و انس به بوق و کرنای بلندگوهای شیپوری گرد می آمدند و "تنها فلسطینی"با ژستی معصوم نمایانه و مظلوم نمایانه با آن قلتشن همواره همراه با تبری دوسر در چنگ نزدیک می شد و با معشوق " بیرحم سنگدل بی توجه نادیده انگار" کولاکی می کرد که...؛ به طرفة العینی پاجامه اش به سر عمامه می کرد و در هزاهز و آشوب مردم با تبری در دست و شیپوری بر لب همچنان معصومیت و مظلومیتش را جار می زد و از ظلمی که این معشوق عریان آبرو بر باد رفته بر او روا داشته داستانها می ساخت و از اینکه فریبش داده و دروغ گفته و... تمام جنایت های خودش را معصومانه و عمروعاص گونه گردن او می انداخت و ... چنان که دیدیم و دیدید که چه معصومانه و چه پیامبر وار ندای مسیحاییش پشت بلندگوهای شیپوری گوش جهانیان را کر کرد که
چرا ((فریب، سکه ی رایج بازار خداست... ))
یاد همه ی رفتگان گرامی و روانهاشان قرین رحمت. یادش بخیر آقا بزرگ از پیری می گفت که تمام عمر در آرزوی وصال سوخته بود و ساخته...
غروب بود. از آن غروب ها که خورشیدش خفته در خون هزاران شقایق وحشی... اضطرابی مه آلود دلش رو آشفته بود؛ آفتاب عمرشو لب بوم دیده بود و حسرت وصالش رو بر باد... همون شب به دار و ندارش چوب حراج زد. شتری خرید و مشکی تا رهسپار سفر حجاز بشه و ((در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت، با دل دردکش و دیده ی گریان بروم)).
یه ظهر تفتیده که از آسمون صحرا آتیش می بارید صدای ناله ای شنیده شد. دستش رو سایبون کرد و با نگاهش صحرا رو کاوید؛ زیر یه بوته ی خار مردی دید افتاده و از حال رفته. "یاعلی" گفت و پیاده شد. «دست مردی» از آستین کرامت برون شد، سر تب دار جوان رو تو بغل گرفت و آب مشک رو تا قطره ی آخر تو گلوش ریخت. جوان کم کم به هوش اومد. گفت: گرسنه م! و بقچه ی نون پیرمرد ازش دریغ نشد. پیرمرد نزدیکتر شد و با لحنی پدرانه گفت: هفت، هشت فرسنگ جلوتر باید یه آبادی باشه. تا اونجا می تونی سوار شترم بشی. من افسار شتر رو می گیرم و پیاده...
ناگهان برق دشنه ای رو صورتش خیلی چیزا رو براش روشن کرد! جوان، رخت و لباس پیرمرد رو از تنش کند، دست و پاهاشو بست... و دستمالی درآورد که دهن پیرمرد رو ببنده! پیرمرد گفت: دست و پام بسته س اما آزادی! پیرم، اما جوونی! پیاده م، اما سواری! جز این یک لا پیرهنی که به عجز و لابه ازت خواستم نبری چیزی ندارم اما دشنه و شمشیرت آبدیده ست و آماده! از چی می ترسی که می خوای دهن این پیرمرد رو ببندی؟ تو این برهوت بی آب و علف کی پیدا می شه که صدامو بشنوه؟ جوان خودشو به خواب کری زده بود و هیچی نشنید! یا شنید و نخواست که بفهمه... پس پیش از اینکه ببندی بذار یه نصیحتی بهت بکنم: از این کارت پیش کسی حتی نزدیکترین آدماتم حرف نزن، آخه می ترسم حرمت "یاعلی" گفتن بشکنه، می ترسم «دست مردی» تو آستین ها فلج بشه، و می ترسم...
احترام "یاعلی"
در ذهن بازوها شکست!
و مثل روز روشنه اگر اون جوون با «دست مردی» چنین کاری نمی کرد رو هیچ آستین کرامتی تابلوی
"خروج ممنوع" زده نمی شد و پشت هیچ «دست مردی» داغ "حتی الامکان حرکت ندهید" نمی خورد! هیچ در راه مانده ای -بقول مسلمانها هیچ "ابن السبیل"ی- رو زمین نمی پوسید و هیچ ناله ی کمکی تو گلو رسوب نمی شد! اگر نبودند عمروعاص و معاویه -دوستان مسلمان بهتر می دونن- اسلام هنوز هم اسلام محمّد بود؛ اسلام علی! و چیزی به نام "اسلام طالبانی" یا اسلام... اصلا زاده نمی شد! اگر نبود صهیونیسم، هیچ کجای جهان به دین موسی بودن مترادف توحش و بربریت نبود تا وقتی فرعون نگفته بود ((فاسجدونی یا عبادی الصالحین))، سجده حرمت داشت، خدا حرمت داشت، در زمره ی صالحین بودن ارزش داشت، سجود در برابر معبود شکوهی داشت که محراب به فریاد بیاد! و اگر نبودند امثال "تنها فلسطینی" که از عشق بعنوان یه چهارپایه استفاده کنند که با لگدمال کردن، ازش بالا رفتن و روی اون -عشق- ایستادن دستشون به گوشت بالای یخچال برسه، ساحت مقدس عشق لکه دار "حرص تصاحب" و "طمع توجه" و... نمی شد! خودت "قضاوت" کن و خودت "حکم" بده تنها! عاشق حقیقی یوسف، یعقوب بود یا ذلیخایی که حرص تصاحب و طمع... بگو! کدوم این نگاهها "از معجزه عشق" تر است و کدومش از درد دست نیافتن به عروسکی که بزرگترین و زیباترین و ترین و ترین... که فقط سودای به چنگ آوردنش قلبت رو تیرکش خفیف می کرد! بعد دو روز هم دلتو می زد و معلوم نبود پشت کدوم کمد چشماشو دربیاری و دست و پاشو {خلاف یکدگر} قطع کنی و از کدوم دروازه ی کدوم شهر آویزونش کنی چنان که دیدند و دیدیم که چطور بزرگترین و زیباترین و ترین و ترین رو -تنها بخاطر یه کامنت- به چشم برهم زدنی تبدیلش کردی به یه جانی"به اعتمادم خیانت کردین"! عشق رو چهارپایه کردی و روش نشستی و موندی وقتی پرسیدم کدوم اعتماد؟ اینکه می خوای اسیرم کنی اعتماده؟ فقط بمن توجه کن اعتماده؟ "عروسک و مال تو شدن" اعتماده یا فرش خرده غروری گند گرفته ای که وادارم کردی روش رژه برم اعتماد بود؟ یا تو هم عین اونایی که « بخیال خام خود عملی صالح و بس نیکو انجام می دهند» -->(( و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعا)) خودتم جدی جدی باورت شده که چه خدمتی کردی در راه اعتلای عشق و فرهنگ عشق باوری و مهرورزی رو گسترش دادی تو شش جهت جهان؟؟؟؟می دونم "تنها"یی که هیلا می گه "باید کمکش می کردم" این پست رو می خونه. خودت که بیدار شدی بگو، بگو که به ندیدن زدی و "نادیده انگاشتی" اون «دست مردی» رو که از آستین بیرون بود و هشت ماه آزگار با حداکثر توان و ظرفیت آب در هاون کوبید تا کمکت کنه، تا بیدارت کنه اما کسی که رو که خودشو به خواب زده و کم کم خودشم باورش شده که خوابه و تو بیداری به خواب زده ش حتی خوابهای رنگارنگ هم ببینه مگه می شه بیدار کرد؟؟؟؟؟؟؟
بگو! از اون «دست مردی» بگو که بعد هشت ماه تلاش مداوم و مستمر حق داره خسته بشه از "خسته نباشید" کسی که با بی شرمی و وقاحتی در سطح تیم ملی برگرده و بناله:"مرد کجا بود؟" برای بی لیاقتی کور بعضیا هیچ جا! (( و آن که در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برمی انگیزیم که عاقبت، بازگشت همه بسوی ماست.)) اما برای کمک به یه "خود را به کوری زده" دستتو بده تا ببرمت اونجایی که یه مرد "هما"یی رو که اگر لحظه ای سایه ش رو بر سر نداشت، معلوم نبود کجای این آتشبار جهنمی زمینگیر بشه، ماهها "نادیده انگاشت" تا به موجودی چون تو -یگانه مظلوم و تک معصوم تاریخ بشریت- کمک کنه و تمام وجودشو پشتیبان اون «دست مردی» کنه تا دل نازک این چو محرومان دل از شادی گسسته ترک برنداره! برای کمک به تو، برای تحمل کردنت، برای به روت نیاوردن که نکنه یه وقت شق القمری بشه و خجالتی بکشی! شاید کسانی که این چند تا پست تحمیلی آخر رو خونده ن فکر کنن با نوشتن اینا سعی کرده م تا آبرویی ببرم و یا سبب شرمساری و جاری شدن سیل عرق از پیشونی کسی بشم. بذار اینو از همه شون بخوام که
"هرگز نگران کله ی مرمرین هیچ کچلی نباشید! چون نه مویی داره که بریزه و نه هیچگاه از خلوت سرش شرمسار می شه!"به هاجر گفته بودم بهت جواب می دم. چه جوابی هم شد هاجر خانم؛ تا حالا شده هر چی فکر کنی یادت نیاد کی به فلانی چک دادی که همواره و همه جا بهش توجه کنی! کجا بهش امضا دادی که تنها و فقط "مال اون" باشی و کی بهش قول دادی که هر روزی هرجا به یاد عشق ظاهرسازانه ش باشی و کی قبول کردی حتی این محبت(!) تحمیلی شو و این عشق(!) تحمیلی شو و این بازی لوس و مسخره و خودخواهانه ی تحمیلی شو و این دوست داشتن(!) ریاکارانه ش رو که الزاما باید از عشق برتر هم باشه تا... شده یه بمب ساعتی رو بپیچند لای یه کادوی فریبنده ی مثلا دوستانه و با عشق و دوست داشتنی مالامال از چرک و عفونت هدیه کنن بهت؟ و تو نخوای بگیری اما دلت رضا نده دل اون مثلا دوست یا اون مثلا عاشق ز مهجوری ره صحرا گرفته رو بشکنی؟ شده؟ شده یکی بیاد اصلا نفهمه از چی اما ادعا کنه "می خوام خلاصت کنم و می خوام نجاتت بدم" اما تو چکمه ش یه موشک بالستیک قایم کرده باشه به این بزرگی و بلافاصله بعد باز کردن سر حرف با این حقه ی "می خوام کمکت کنم" سیل انتظارات و تگرگ توقعات زهرآگینش رو بر سرت آوار کنه؟ شده؟
تابحال شده یکی یهو جلو پات سبز شه با صداقت و معصومیت تمام عشق(!)شو هدیه بده بهت؟ و تو از بوی گند عشق متظاهرانه و دوست داشتن متعفنش بخوای بالا بیاری! و روزها و ماهها بی هیچ دم زدنی با همون احساس تهوع دهشتناک استخوان سوز بسازی که دل نازک این چو محرومان دل از شادی گسسته ترک برنداره تا اینکه آخرش اون مثلا دوست که -ادعای- دوستیش چیزی جز انتظاری یکطرفه نیست، یه بلندگو شیپوری برداره مثل سبزی فروشای سر صبح جار بزنه معصومیت نخ نماش رو و مظلومیت فلسطینیش رو و شکست نقشه ها و غرورش رو و حرص و آزش برای تصاحب کردنت و برآوردن هرچه سریعتر و هر چه بیشتر نیازهاش (طبق موارد مندرج در قرارداد یک طرفه ای که تنها یه امضا پاشه) و ضجه های ترحم برانگیزش و... بازی یی رو که خودش شروع کرده وجودشو نداشته که ادامه بده و مطابق معمول کولی بازی و شارلاتانیسم و بعدش (از آنجا که طبق قانون اول عشقولیوف(!) دیوار حاشا بلنده و هر آن که ندای معصومیت و مظلومیت سر میدهد لزوما مظلومه و معصوم!) بیاد و طلبکارت هم بشه!!! که چرا باهاش "اون کارو" کردی، که "ازتون به هیچ وجه نمی گذرم حتی اگه معذرت خواهی کنید همینجا تو همین وبلاگ" طلبکارت بشه که چرا سرتو مثل یه بچه ی سربراه نیاوردی جلو تا داغ ننگ بردگی به پیشونیت بزنم؟ که چرا نرفتی زیر یوغ این استحماق و استحمار و...؟ بیاد طلبکارت هم بشه که
«لَاُقَطِّعَنَّ اَیدیَکُم و اَرجُلَکُم مِن خِلافٍ ثم لَاُصَلِّبَنَّکُم اجمعین»
ترجمه: «بدرستی که دستان و پاهایتان را مخالف یکدگر قطع خواهم کرد و از آن پس همگی تان را به صلیب مجازات خواهم کشید» می بینی هاجر؟ روح انسان شورش کرده و دیگر از خدا نمی هراسد! کاش فهمیده بودم سالها پیش وقتی اون پیر مراد از شیوع تفرعن می گفت و از تعدد فرعونهایی که ریشه کردن لابلای مردم، تو پوست گوسفند اما در باطن یک...
شده یکی بعد این همه کثافت کاری و گند بالا آوردن وقتی بقول خودش بیدار(!) شد باز هم با همون طلبکاری روز اول، با همون وقاحت و با همون بی شرمی ازت انتظار داشته باشه که "با یه ببخشید حل بشه" و همه چیز رو فراموش کنی و با دورویی و تزویر زایدالوصفی بیاد با وجود سراپا فریب و ریا بودن مثلا شاکی بشه که چرا "فریب، سکه ی رایج بازار..." شده همه جا در جایگاه یه صهیونیست بی رحم قاتل سادیست معرفیت کنن تا ذره ای از وجود نداشته شونو نجات بدن و با وجود بیدار(!) شدنشون ادعا کنن که هنوز دردمند- بی دردی هم بد دردیه! - و خسته و مایوس و ستمدیده و فلسطینی و... هستن؟ شده؟ شده یکی بیاد و فکر کنه تو بابا ننه شو تو کوره های آدم سوزی به آتش تعصب کور نژادپرستانه ت سوزوندی و بخاطر همین ظلم و ستم جابرانه ای که در حقش روا داشتی باید بهش توجه کنی، باید فقط مال اون باشی، باید، باید، باید... و بعدش اسم همه این باید ها رو بذاره عشق(!) و تو حالت از این عشق بهم بخوره و ندونی کجا می شه... نمی دونم کجای دنیا عشق یعنی باید منو دوست داشته باشی، باید تحملم کنی، باید وقتی حوصله ی خودتم نداری من رو نادیده نینگاری، باید نیازهامو برآورده کنی، باید... باید... باید... شده یه عاشق مثلا مجنون به لیلی بگه تو باید منو دوست داشته باشی، باید برام بمیری، باید... بهم بگو، شده؟ اگر تند رفتم ببخش هاجر! می دونم شده و مطمئنم. چون اگر نمی شد با دردت آشنا نبودم. اگر نشده بود با خوندن اون پست پر احساس سرشار از حقیقت، بی اختیار یاد ستاره گی خودم نمی افتادم و اون لحظه ها و ساعتها و روزها هفته ها و ماههایی که دقیقا همین حس رو تجربه کردم و زیر بار کمر شکن این همه توقع، این همه انتظار، این همه طلبکاری، این همه ریا... و اگر نمی شد... و این یکی از هزاران زخمیه که تو کمر این تبعیدی یادگاری مونده! و می دونم. می دونم که اولین یا آخرین زخم هاجر هم نیست.
یه روزی همین نزدیکیا باید عصیان کنم. باید طغیان کرد باید داد زد و باید سرکش شد در برابر تمام این یوغهای بردگی، این عشقای کمتر از لجن، این دوست داشتنای تاجرانه و این تزویر زهوار دررفته ای که بوی تخمیرش زندگی رو واسه م غیرقابل تحمل کرده. باید داد بزنم آهای عاشقای دلشکسته کجایین؟ آهای صاحبای عشقهای آتشین! آی مجنونهای غبار عاشقی بر رخ نشسته، فرهادهای مظلوم، شهدای گمنام عملیات طریق العشق(!)، ز تن نیرو ز دیده خواب رفته های به درد دوست داشتن آشنا، معصوم... اه که دیگه بوی گند این معصومیتهای ساختگی تون داره دلمو بهم می زنه! آهای خوش قلبها، خوش خیالها، دلشکسته ها، معصوم نماها؛ شمایی که تو عمرتون فتوای قتل یه سوسک رو هم ندادین! با شمام بافنده های فرشهای خرده غروری، شمایی که تمام وجودتونو گذاشتین تو راه عشق افلاطونی تاجرانه تون و... کسی صدامو میشنوه؟؟؟ یا همه تون خودتونو زدین به کری؟! سرتونو از زیر برف بیارین بیرون طلبتونو آوردم! چکهای توجه تونو بیارین نقد کنم! بقول اون یارو سیب آوردم؛ سیب سرخ "مال شما" بودن! و...
نکنه عشقای همه تون اینجوریه؟! نکنه اونجایی که شما هستین هم تنها و فقط "مال شما" شدن و "مال شما" موندن و به شما توجه کردن و شما رو نادیده نینگاشتن و نیازهای نامعقول شما رو برآوردن و همواره به یاد عشق(!) رمانتیک شما بودن و همه چی رو رها کردن و تنها در هوای شما زنده ماندن! و بی شما مردن و بهتون توجه و توجه و توجه کردن و در یک کلام بنده و برده ی شما بودن و هر وقت شما اراده کردین در دسترس که چه عرض کنم، زیر پاتون در حال سجده بودن عشقه؟؟؟؟ و خدا به داد معشوق بیچاره ای برسه که با این همه غل و زنجیری که به دست و پاش زدین چطور می خواد تکون بخوره!!! تکون خوردنش به درک! تو سیاهچال عشق(!) شما جون بده، چک های توجه شما رو زود به زود نقد کنه، هر وقت امر کردین در رکابتون حاضر و گوش به فرمان باشه، هر از چندگاهی پاشه بره تو خیابون داد بزنه که وای اگر عاشق من حکم جهادم دهد(!) بقیه ش به درک! خودش که آدم نیست (البته تنها در دیدگاه شماها) که نیازی داشته باشه، که محدودیتی داشته باشه، که اراده ای داشته باشه، که چیزهای مهمتر از یه جوجه کلاغ لوس هم تو زندگیش باشه، که هر وقت چشمش سهوا ندید؛ نادیده بینگاردتون، که هر وقت روحش رو می خواستین به زنجیر بکشین سرکشی کنه، که هر جا وقت و حوصله شو نداشت از این حق انسانیش استفاده کنه و توجه و ناز شتری تونو کشیدن رو بیخیال بشه، که روزی که بهترین و عزیزترین فرد زندگیشو از دست داده حوصله لوس بازیا و مسخره بازیا و لودگیاتونو نداشته باشه، که هر وقت کار مهمتری داشت عذرتون رو بخواد و بره دنبال کار مهمترش، که اگر جایی پشت سرش حرف زدند ازتون -بعنوان یک عاشق- انتظار دفاع پیشکش... انتظار زخم زبونای کنایه آمیزتر از مال اون غیرعاشقها و انتظار به شوخی گرفتن همه چیز همه کس –بر حسب عادتتون- و اینکه افکار و عقایدش اسباب لودگیها و مسخرگیهای معمولتون بشن رو نداشته باشه، که وقتی یه تناقض تو وجود سراسر عشق و معصومیت تون دید بهتون احترام بذاره (آدم حسابتون کنه) و بهتون بگه و اون وقت انتظار جبهه گیری و مظلوم نمایی و معصوم نمایی صد چندان و محاکمه و دفاعیه و حکم و قضاوت و... نداشته باشه، که در برابر هزار تا قضاوت مریخی شما یه قضاوت درباره تون بکنه؛ اینکه همه چیزتون ظاهرسازیه و خرتون که از پل بگذره هیچی به هیچی، که ادعای کمک کردنتون هم مثل تمام ادعاهای دیگه تون از جمله ادعای عشق و دوست داشتنی که از عشق برتر است یا بدتر و این پرت و پلاها و هذیانها مضحک و متعفن و مهوع و مسخره ست، که...
یه روزی همین نزدیکیا باید عصیان کنیم هاجر! باید طغیان کرد باید داد کشید و باید سرکش شد در برابر این یوغهای بردگی، این عشقای کمتر از لجن، این دوست داشتنای تاجرانه و این تزویر زهوار دررفته ای که بوی تخمیرش زندگی رو واسه م غیرقابل تحمل کرده. باید داد بزنم آهای عاشقای دلشکسته کجایین؟ آهای صاحبای عشقهای آتشین! آی مجنونهای غبار عاشقی بر رخ نشسته، فرهادهای مظلوم، شهدای گمنام عملیات طریق العشق(!)، ز تن نیرو ز دیده خواب رفته های به درد دوست داشتن آشنا، معصوم... اه دیگه بوی گند این معصومیتهای ساختگی تون داره دلمو بهم می زنه! آهای خوش قلبها، خوش خیالها، دلشکسته ها، معصوم نماها؛ شمایی که تو عمرتون فتوای قتل یه سوسک رو هم ندادین! با شمام بافنده های فرشهای خرده غروری، شمایی که تمام وجودتونو گذاشتین تو راه عشق افلاطونی تاجرانه تون و... کسی صدامو میشنوه؟؟؟ یا همه تون خودتونو زدین به کری؟! سرتونو از زیر برف بیارین بیرون طلبتونو آوردم! چکهای توجه تونو بیارین نقد کنم! بقول اون یارو سیب آوردم؛ سیب سرخ "مال" شما بودن! و...
نکنه عشقای همه تون اینجوریه؟! با شمام! می گم نکنه عشقای همه تون اینجوریه؟ که بر چنین عشقی و روح عاشقش باید...
=====
پانوشت: روزی رضاخان تو یه نطق رادیویی خودشو "پدر ملت ایران" معرفی کرد. ملک الشعرای بهار با شنیدن این حرف از رادیو بلافاصله شعری در بداهه گفت: پدر ملت ایران اگر این بی پدر است، بر چنین ملت و روح پدرش باید ر؟؟
آهای عاشقای دلشکسته کجایین؟ آهای صاحبای عشقهای آتشین! آی مجنونهای غبار عاشقی بر رخ نشسته، فرهادهای مظلوم، شهدای گمنام عملیات طریق العشق(!)، ز تن نیرو ز دیده خواب رفته های به درد دوست داشتن آشنا، معصوم... اه که دیگه بوی گند این معصومیتهای ساختگی تون داره دلمو بهم می زنه! آهای خوش قلبها، خوش خیالها، دلشکسته ها، معصوم نماها؛ شمایی که تو عمرتون فتوای قتل یه سوسک رو هم ندادین! با شمام بافنده های فرشهای خرده غروری، شمایی که تمام وجودتونو گذاشتین تو راه عشق افلاطونی تاجرانه تون و...
کسی صدامو میشنوه؟؟؟ یا همه تون خودتونو زدین به کری؟! گوشهاتونو گرفتین؟ کدومتون وجودشو داره بیاد جلو بشنوه؟ و مثل "تنها فلسطینی"؛ تنها مظلوم و تک عاشق تاریخ بشریت و کل کائنات ( آه، چه عاشقانه... چه زور معصومانه ای زده می شه که وجهه ای بعنوان یه مظلوم بالفطره ی محکوم به زندگی دست و پا بشه و تا حد امکان برای تمام موجودات کون و مکان معصومیت و مظلومیتش رو تداعی کنه با این اسم) فقط با دیدن یه پر از دم باشکوه اون خروس(شترمرغ تناسبش بیشتره) و در این مورد خاص عدم توانایی تون در کولی بازیای سیمرغ بلورینی و بدینطریق انکار تنها یه دونه از تناقضات عظیم وجودتون فکر کنین که دیگه بیدار شدین و پاشین برین عین ناصرخسرو که بیدار شد، عین بایزید بسطامی که بیدار شد، عین مولانا که بیدار شد یه بوق بردارین جیغ و داد کنین که بیدار شدین! ادای این به واقع بیدار شده ها رو در بیارین و یه ژست مثلا شریعتی بگیرین به خودتون یا خودتونو شبیه فروغ آرایش کنین اون وقتی که تولدی دیگر رو نوشت و تو عوالم زیرزمینی تون توهم ببافین که آره ما هم رفتیم و دیدیم چی شد! خودمونیم بودا شدن به همین راحتی بودها؟!
سرتونو از زیر برف بیارین بیرون طلبتونو آوردم! چکهای توجه تونو بیارین نقد کنم! بقول اون یارو سیب آوردم؛ سیب سرخ "مال" شما بودن! اینجا یه معشوق سنگدل بی رحم بی انصاف مغرور "منو نادیده انگاشتین" جنبه عذرخواهی ندار بی توجه ایستاده! می فهمین؟؟؟؟؟؟
این منم! اینجا! خدای گونه ای در تبعید...
معشوق سرکش این قلبهای شکسته بسته، پاره غرورهای خوره گرفته، معصومیت های هیولایی نحس و پلید، گرگ(!)های خوش خیال، شیداهای چو گل صد جای پیراهن دریده، عاشقای مظلوم نمای یه کم زیادی زرنگ!!!
حالت تهوع دارم! با احتیاط نزدیک بشین که می خوام عق بزنم از دیدن این دلهای شکسته تون، این قلبهای –مثلا- پاک تون، زنجیرهای خاردار توقعاتتون، پیچکهای زهرآگین انتظارات بیجاتون، هدیه های –مثلا- عاشقانه تون... آخی آخی چه معصومیتی می تراود از این عشقهای تاجرانه ی بخوای نخوای باید فقط مال من باشی چون تو تمام منظومه شمسی تنها من عاشقتم و تو چکاره ای که حق انتخاب داشته باشی! اما معصومیتی که عین نجاسته کدوم درد کدوم معشوقی رو می خواد یا می تونه که دوا کنه؟؟؟؟؟ با چی می خواین معشوق سنگدلتون رو از دردی که هیچوقت ظرفیت فهمش رو نداشتین نجات بدین؟ یا این نقاب تزویر "می خوام کمکت کنم" هم جزو نقشه هاتونه برای تصاحب یه شیء شبیه انسان؛ یه عروسک؛ یه معشوق " و تو؛ دست یافتنی اما دور! "با چی می تونین بکشینش بیرون از اون جایی که روحتان را هم بدان راه نیست؟ بعد از نجات(!)ش نقشه کشیدین چی بش بدین؟ سنگفرشی از خرده های غرور گندیده تون؟ مظلوم نمایی تزویر آلودتون یا معصومیت نجسی که بمحض نخستین ترنمش بر دوش هر نمازگزاری، به چشم بر هم زدنی حکم اخراجش از معبد لطف ازلی اجرا می شه؟! اونم بدون محاکمه و قضاوت و دفاعیه و...
این منم! اینجا! خدای گونه ای در تبعید...
گرگی سنگیندل، یکرنگ، اگرچه گرگ! و ققنوسی همواره در حریق... و یکی مثل شماها {عاشق، معصوم، مظلوم} نما حتی مظلومتر از شهید شیرخواره ی کربلا، یه جوجه کلاغ لوس همیشه شدیدا حمایت شده ی نیازمند توجه هر وقت هرچی خواسته فورا مهیا شده که با شنیدن اسم این سلاخ منتهی الیه شمال غربی قلبش تیرکش خفیف می کشه گفته ما هم بریم بینیم چی می شه! اومده می خواد خودشو با پاشنه کش فرو کنه تو آتشدان پهلوی ققنوس سوزان بشینه تا نیازش به توجه، نیازش به تصاحب و نیازش به تملک و نیازش به صدتا چیز دیگه رو رفع کنه و عمق فاجعه اینجاست که نام مقدس "آبی بر آتش مقدس ققنوس" رو با این فضولاتش به گند می کشه و... با چه تلاش سراسیمه ای می خواد به زور توقعات و زهر انتظاراتش خودشو فرو کنه تو اون کوله پشتی لوازم غیر ضروری که قرنها پیش یه جایی بین راه رو زمین جا مونده! انگار خیلی عجله داشت که از دست نده اما چی رو؟ یه عروسک که بهترین و زیباترین و ترین و ترین عروسک دنیاست و جوجه کلاغ ننر فقط و فقط اینو می دونه که "می خوادش، عاشقشه!" و این می خوام کمکت کنم و دوست دارم و عاشقم و همه ی این حرفای سابقا ارزشمند قشنگ تنها و تنها ابزاری می شه تو چنگال گند گرفته ی یه هیولا برای به چنگ آوردن این عروسک دوست داشتنی(!) جوجه کلاغ عین اینکه بخواد یه چیز براق دیگه به کلکسیون لونه ش اضافه کنه به هر قیمتی می خواد این عروسک رو تصاحبش کنه، باهاش بازی کنه و اما این عشق سوزان همونیه که با نوشتن یه کامنت برگرده و تبدیل بشه به یه "چرا با من اون کارو کردین؟" عظیم الجثه و معشوق عزیز لذیذ ناز مامانی من هستم او نمی آید، او هست، من نمی رسم و کسی که فقط ادعا می کنی اندر بند زلفش نباید نالید بلکه باید صبر کرد می شه عمر بن خطاب؟؟! از روز روشنتره که این عشق نیست که در عشق انتظاری از معشوق نیست و دوست داشتن هم نیست که در دوست داشتن هم اگر انتظاری باشه متقابله اما این عاشق دلشکسته ادای اردوگاه نشینهای فلسطینی و تحقیر شده ها و خانمان بر باد رفته های عشق و مظلومیت و معصومیت رو در حد بازیگران اسکاری بلده دربیاره اگر بگم اینا عشق نیست و این جوجه کلاغ لوس فقط و فقط در سودای تصاحب ققنوس می سوزه نه عشقش! چقدر دلم برای عشق می سوزه... که ... و عشق، خنده م می گیره، یه واژه ی پست و پلید کوچه بازاری شده تو دهن بچه های تیله باز، لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز، بچه خوشگلهای ماشین باز، معتادهای چتر باز، گرگهای دغلباز، کوچه نشین های بند باز و... و... و... و... عشقی متعفن، مبتذل، مستهجن، گند، مهوع؛ چیزی که بوی گندش از ده فرسخی حال آدمو به هم می زنه. این روزا عشق هم اسیره. اسیر کنه هایی که هشت دست و پا چسبیده ن بهش، دارن خونشو می مکن، مریضش می کنن و می پوسوننش!
این پرنده تنها در حسرت ارضای نیاز خودش غلت می زنه نه آبی بر آتش همیشه سوزان ققنوس! این پرنده خودشو زده به خواب و این بچه ننر نمی خواد بفهمه خواسته یا ناخواسته توجه "ققنوس در حریق" یه جرقه آتیش بیشتر نمی تونه باشه که این ضربه ای که این جوجه کلاغ رو مثلا بیدارش کرده (!) در برابرش شراری بیش نیست! و اگر این توجه سوزاننده ی خاکستر کننده از جوجه کلاغ از خود متشکر دریغ بشه... خیلی راحت می شینه و توهمات می بافه که: اگه به پام بیفتی هم نمی بخشمت! آه ای اهل جهان گوش کنید اون یزید بود، من عاشق! اون متکبر بود، من مجنون! چنین و چنان درباره م قضاوت کرد و دفاعیه و حکم و باهام "اون کار" رو کرد و من گره بر دل زده چون غنچه ی گل مثل بچه ای که از ترس مشتش رو باز نگه داشته باشه-آه که چه بوی فاضلابی می ده این معصومیت- دوستش داشتم...
دیگه دارم بالا میارم! آقا سرویس این خراب شده کجاست؟
ببین! اینجا! اینجا منم: خدای گونه ای در تبعید...
با سخنانی همه دروغ، همه فریب، دلی شاید از سنگ، شاید هم سخت تر و پاهایی همه زخم از عشق کسانی که بر راهم فرشی بافته از خرده های غرور بلورینشان انداختند که انگار می خواستند جبران کمبود تیزی این همه سنگ و خار را بکنند! آمده ام، تا تقدیمت کنم هرآنچه که مال توست. امانت های شیطان را سر راهم پسش داده ام و حال تمام روحم مال توست، تمام هستی ام، تمام... من که چیزی جز این دو با خود نیاورده ام!
از غار تاریکی بیرونم کشیدی که عاقبتش افتادن بود، شکستن بود و خرد شدن! از خرده های من که چیزی نمانده بود برای شکستن هزارباره! دلت برای شکستن او سوخت. باز هم که شکست! مگر سرانجام هر شکستنی شکستن نخواهد بود؟
رضا بدهی هزار سال همینجا می مانم! نمی دانم مقبولت می شوم یا نه ولی اینجا ماندن و نزدیک تو ماندن، لحظه لحظه تو را حس کردن و با تو ماندن مگر از تمام خواستنی های تمام دنیاها دوست داشتنی تر نیست؟ ماندن با تویی که اصلا نمی خواهم بدانم که چیستی، نه می خواهم بدانم کیستی، نه می خواهم بدانم از کجایی و نه اینکه به کجا... مگر همین که هستی بس نیست؟ همین که می دانم هستی و به کسی نمی گویم که هیچکس باور نمی کند! هست و فراتر از لیاقتم، فراتر از تحمل روحم و بیش از آنچه که یارای خواستنم باشد...
آنقدر بر این قله می ایستم تا قبولم کنی. آنقدر به روحم سوهان می کشم تا آیینه ای شود برازنده ی تقدیم به تو. آنقدر به یادت می نوازم تا تلافی همه هرزه خوانی ها و مطربی هایم را بکند. تلافی همه "بی تو بودن ها"! هیلا می گوید بیست و دو سال زمان درازی ست برای نواختن اما دویست و بیست و دو سال هم باشد سر ارادت ما واستان حضرت دوست... آنقدر می نوازم که تار و پودم تار و پرده شود. آنجا که وجودم سراسر صدا شود تو به رویم لبخند خواهی زد. می دانم!
هیچکس باز هم سلام
سلامی با بوی گرگ! بوی گلّه، بوی شیر، بوی شبدر چهار برگ، بوی دود آتش چوپان و باز هم بوی گرگ. بوی گرگی که هیچوقت گرگ بودنش را پشت چهره اش پنهان نمی کند؛ گرگی که یکرنگ است هر چند گرگ!
باز هم مانده ام هیچکس، با تو... خلوت نشئه آوری که هیچ سرمستی را یارای بر رکابش سر ساییدن نیست. باز هم مانده ام؛ با تو! گستاخی "بی تو بودنها" یم را ببخش. ولی تو آنقدر مهربانی که هر وقت به اصرار می خواهم گم شوم، بر می گردانی ام و هر گاه در آستانه ی پرتگاهی هولناک با چشمان بسته و جست و خیزی ابلهانه می یابی ام، بیدارم می کنی. باورت می شود هیچکس؟ دیگر هیچ هدفی نمانده برایم و واپسین بارقه های امید در عمق زهدان آسمان این کویر مرده اند و به تفاله هایی سرد و بی روح بدل شده... تنها تو مانده ای برایم و... و دیگر هیچ! دلبستگی رها کردم. دلم را هم... باز هم در تاریکی شبی سرد ردّپای این تبعیدی بر غروری دیگر می درخشد. باز هم خاکستر این ققنوس جرقه باران می شود و اینجا هیچکس دیگری نیست؛ حالا دیگر فقط تو نگاهم می کنی. به دیده می جویمت... نیستی! به دل می بینمت: جایی نمانده که نباشی. و ای کاش دیده ها را تاب آن بود تا ببینند آنچه...
تو بگو هیچکس! تو بگو چقدر باید نوشت؟ چقدر باید بنویسم، چقدر بسرایم، چقدر بنوازم برایت تا تقدیری باشد از یک بار نگاه کردنت، تا کرنشی باشد برابر اینهمه بودنت و ستایشی برای دوست داشتنت؛ دوست داشتنی فراتر از دوست داشتن های تاجرانه؛ آنها که با رسیدن شان باران توقع و انتظار است که بر سرم باریدن می گیرد و... چگونه سپاست بگویم که هستی و هستی. همیشه هستی و همیشه، هر جا با من! مگر هدیه ای بالاتر و والاتر از بودنت و فقط بودنت می توان تصور کرد؟
لحظه ها و روزهای این تبعید تنها به بودن توست که قابل تحمل چیست؟ زیبا می شود، شیرین می شود چون تو و ارزشمند می شود چون تو و سرشار می شود چون تو و پر از وجود تو می شود. اینجا دیگر این تبعیدی چه می تواند بخواهد؟ هیچ و همه چیز! هیچی که همه چیز اوست و همه چیزی که تویی هیچکس. دیگر نگذار هیچ چیزحتی لحظه ای از تو جدایم کند. نگذار بی تو باشم.