ببین! اینجا! اینجا منم: خدای گونه ای در تبعید...
با سخنانی همه دروغ، همه فریب، دلی شاید از سنگ، شاید هم سخت تر و پاهایی همه زخم از عشق کسانی که بر راهم فرشی بافته از خرده های غرور بلورینشان انداختند که انگار می خواستند جبران کمبود تیزی این همه سنگ و خار را بکنند! آمده ام، تا تقدیمت کنم هرآنچه که مال توست. امانت های شیطان را سر راهم پسش داده ام و حال تمام روحم مال توست، تمام هستی ام، تمام... من که چیزی جز این دو با خود نیاورده ام!
از غار تاریکی بیرونم کشیدی که عاقبتش افتادن بود، شکستن بود و خرد شدن! از خرده های من که چیزی نمانده بود برای شکستن هزارباره! دلت برای شکستن او سوخت. باز هم که شکست! مگر سرانجام هر شکستنی شکستن نخواهد بود؟
رضا بدهی هزار سال همینجا می مانم! نمی دانم مقبولت می شوم یا نه ولی اینجا ماندن و نزدیک تو ماندن، لحظه لحظه تو را حس کردن و با تو ماندن مگر از تمام خواستنی های تمام دنیاها دوست داشتنی تر نیست؟ ماندن با تویی که اصلا نمی خواهم بدانم که چیستی، نه می خواهم بدانم کیستی، نه می خواهم بدانم از کجایی و نه اینکه به کجا... مگر همین که هستی بس نیست؟ همین که می دانم هستی و به کسی نمی گویم که هیچکس باور نمی کند! هست و فراتر از لیاقتم، فراتر از تحمل روحم و بیش از آنچه که یارای خواستنم باشد...
آنقدر بر این قله می ایستم تا قبولم کنی. آنقدر به روحم سوهان می کشم تا آیینه ای شود برازنده ی تقدیم به تو. آنقدر به یادت می نوازم تا تلافی همه هرزه خوانی ها و مطربی هایم را بکند. تلافی همه "بی تو بودن ها"! هیلا می گوید بیست و دو سال زمان درازی ست برای نواختن اما دویست و بیست و دو سال هم باشد سر ارادت ما واستان حضرت دوست... آنقدر می نوازم که تار و پودم تار و پرده شود. آنجا که وجودم سراسر صدا شود تو به رویم لبخند خواهی زد. می دانم!
سلام . و من خواندم و خواندم و خواندم
من دنبال جایی می گردم جایی که کسی باشه که بفهمه کسی که... اه که این کسی نیست و من تنهام .جایی که هیچ کس منو نشناسه من از ادما از همه شون حالم بهم می خوره چندشم میشه نمی خوام ادما منو دوس ندارن از پوچی از بیهودگی از روزمرگی حالم بهم می خوره می خوام همه چیزو قی کنم تو چاه دست شویی. راه پس و پیش نیست .نه می تونم برم نه می تونم بمونم من خسته ی خسته ی خسته ی خسته ام از همه ی از خودمممممممممممم.
خوب شما که حرف حرف خودته.ولی یک گلایه داشتم.من بارها از شما مفهوم اسمتان را پرسیدم چرا که خدایگونه ای در تبعید برایم عجیب بود.شما هم هیچوقت جواب ندادی.من شاید از شما بزرگتر باشم ولی دلیل نیست شما بیشتر از من کتاب نخوانده باشی.بالاخره تصادفا مفهوم اسمت را پیدا کردم.ولی معلم بزرگ ما گفته بود انسان خدای گونه ای در تبعید.در ثانی ان شعر من خطاب به یک انسان بود.انسانی که ارزش بیش از چند بار سرودن را نداشت .بگذریم.اگر خطاب به خدا یاشد عمری در سرودن بگذرد چه باک.