و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است!
باد با قافله دیری است که سر سنگین است
گفت با زخم جگرگاه قدم باید سود
بر نمکپوشترین راه قدم باید سود
گفت ره خون جگر میدهد امشب همه را
آب در کاسه سر میدهد امشب همه را
سایهها گزمه مرگاند، زبان بر بندید
بار ـ دزدان به کمیناند ـ سبکتر بندید
مقصد آهسته بپرسید، کسان میشنوند
"پر" مگویید که صاحبقفسان میشنوند
***
خستهای گفت که زاریم، ز ما در گذرید
هفت سر عایله داریم، ز ما درگذرید
گفت گفتند و شنیدم که گذر پُر عسس است
تا نمکسود شدن فاصله یک جیغ رس است
چیست واگرد سفر جز دل سرد آوردن؟
سر بیدردسر خویش به درد آوردن؟
پای از این جاده بدزدید که مِه در پیش است
فتنه ی مادر فولاد زره در پیش است
پای از این جاده بدزدید، "سلامت" این است
نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟
*
و کسی گفت بخسبید فرج در پیش است
کربلا را بگذارید که حج در پیش است
گفت ایام برات است، مبادا بروید!
وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید!
گفت جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید
ریگ در نعل فروهشته ما مپسندید
بنشینید که آبی ز فراتی برسد
شاید از اهل کرم خمس و زکاتی برسد
سفره باید کرد... اما علم رفتن را
روضه باید خواند تا آب برد دشمن را
*
و چنان رعد شنیدم که دلیری غرّید
نه دلیری که از این بادیه شیری غرید
گفت فریادرسی گر نبوَد، ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نبوَد، ما هستیم
گفت ماییم ز سر تا به شکم محو هدف
خنجری داریم بیتیغه و بیدسته به کف
نصف شب خفتن ما، پاسدهی های شما
بعد از آن پاسدهی های شما، خفتن ما
الغرض ماییم بیداردل و سر هشیار
خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار
***
شب پشت و خنجر
***
پی آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازهاست
گفت راوی؛ شب برف است که بیاندازهاست
گفت راوی؛ شب برف است، شب خنجر نیز
ردّ پا گم شده در برفِ گران، رهبر نیز
برف، تنها نه، که با صخره و سنگ افتاده ست
و زمین چشمه نزاده ست که طوفان زاده ست
برفباد است که میبارد و کج میبارد
آسمان خشمی است، از دنده ی لج میبارد
*
هفت وادی خطر اینجاست، سفر سنگین است
ردّ پا گم شده در برف، روایت این است
*
اینک این ما و زمینی که کف دست شده
کوچهای، بس که فرو ریخته، بنبست شده
اینک این ما و نه انجیر، که خنجر خورده
خنجر از دستِ نه دشمن، که برادر خورده
اینک این ما و دلی دربهدر و دیگر هیچ
گورِ بیفاتحهای از پدر و دیگر هیچ
اینک این ما و سری ـ لعنت گردن ـ بر دوش
هفت زنجیر، که هفتاد من آهن، بر دوش
هفت رود از برِ کوه آمده، خون آورده
اژدها هفت سر تازه برون آورده
باز میبینم و فریادِ کسان خمیازهاست
پی آتش نفسم سوخت، ولی شب تازهاست
*
و کسی گفت؛ لب از لا و نعم باید بست
چشم بر کیسه ی ارباب کرم باید بست
گفت؛ شک نیست که در راه خدا میبخشند
پاره ی نانی از این سفره به ما میبخشند
پا نداریم، به پاتابه طمع بیهوده ست!
بیزمینیم، به حقّابه طمع بیهوده ست!
*
گفت راوی؛ همه گُل بوده و گل میگویند
حق همین است که ارباب دهل میگویند
گفت؛ دیدم شب توفان چه خطرها کردند
جنگها را چه دلیرانه تماشا کردند
آنچنانی که نیاید به زبان، می خوردند
شب توفان همه چون شیر ژیان می خوردند
آفرین باد بر این دادرسان، راوی گفت
چشم بد دور از این گونه کسان، راوی گفت
چشم بد دور، خداوند نگهداردشان
در عزای زن و فرزند نگهداردشان
*
هر که از چشمه جدا ماند، لجنپرور شد
هر که نانپاره پذیرفت، گداییگر شد
نانِ مُفتآمده ننگِ دهن است، ای مردم!
این روایت، سندش خون من است، ای مردم!
هفت رنگ آن که در این برهه بَدَل خواهدکرد،
هفت تعظیم به هفتاد دغل خواهدکرد
ما نخواهیم که نان در گرو جان بخشند
جوز پوچی که کریمانه به طفلان بخشند
سیب دندانزده با هر که رسد بذل کنند
روغن ریخته را نذر ابوالفضل کنند
نیم خوردهاست، از این کوزه نخواهم نوشید
آب، حقّ است، به دریوزه نخواهم نوشید
آن که با کاسه ی پسخورده نشد شاد، منم
و درختی که تبر خورد و نیفتاد، منم
«اشعار از دوست عزیزم محمدکاظم کاظمی»
سلام...
دوست عزیز من از مطلب دکتر مصدق شما استفاده کردم و عین متن را کپی زدم...
سری به م بزنید...
زبان شُکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان واپس گرفت از ما همین کم را
در این گندم، نمیدانم کدام ابلیس مخفی شد
که قابیل مجسّم کرد فرزندان آدم را
من این فصل تباهی را از آن هنگام حس کردم
که مسجد نیز پنهان کرد در خویش ابنملجم را
و سقّایان این امّت ـ خداشان تشنهکُش سازد ـ
بر اسماعیل و هاجر نیز بستند آب زمزم را
جدا کردند دست از شانههای ما همان قومی
که میبستیم روزی شانههای زخمی هم را
به جُرم هفتخوان قربانی نامردمی گشتن...
نکُشت این چاه، ننگ آن برادر کُشت، رستم را!
همیشه بخشیدی، این بار هم