«تاریک بود
خودت را چسباندی به من
- می ترسم
- من اینجایم؛ کنارت.
چشم هایم را گرفتی
دست هایت بوی فلز می داد
چیزی را تیز کرده باشی انگار
برقش را حتی به رو نیاوردم
***
سردم شده بود؛ بی حس!
خوابم می آمد
پیرهن سفیدم گلی شده بود
با چشمان نیم باز نگاهت می کردم
دست هایت، اشک...
صدا در گلویم ماند که بگویمت
بوی فلز از دست پاک نمی شود!»
نگی نیستم..
چیزی ندارم که بگم
اینجوریم
نیگا :/