به این فکر می کردم که اگه یه روزی بخوام شکر بودن تو رو بکنم، چند قرن طول می کشه؟ شکر اینکه هستی، که باهامی، که همیشه پیشمی، که دارمت؛ نه! هیچ وقت خیال «داشتن» تو به سرم نیومد. هیچ کس نمی تونه داشته باشدت، مالک تو باشه، مثل خدا که هیچ کس نمی تونه حس مالکیتی نسبت بهش داشته باشه؛ چون مالکیت مال چیزهای کوچیکه وقتی به تملک یه چیز بزرگ درمیان. من برای مالک بودن خیلی کوچیکم و تو برای به تملک دراومدن خیلی بزرگ!
می شه بودنت رو حس کرد حتی بدون حضورت، می شه از حرفای قشنگت شعر گفت، می شه از حس های غریب گاه و بیگاهت دیوانه شد. می شه همراهت بود مثل یه سایه، با غصه هات می شه مرد؛ اما مالک تو نمی شه شد.
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بیگمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هقهق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم، نکند
به او، که عاشق او بودهام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
درکت می کنم
عجب است با وجودت که وجود من بماند
تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند