سماع ضربی ها باشد انگار؛ شور شرّه مضراب ها بیتابش می کند، زخم زخمه تار از پود دل می کند و ساز که آرام می گیرد، یلدا آغاز می شود:
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان؛ چون غنچه با دل تنگ
وانجا به نیکنامی، پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
درک می کنم استاد. احساست نسبت به ما اینه، نیست:
من رستم و سهراب، تو؛ این جنگ چه جنگی است؟
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دلزدهای! من ز تو دلتنگ
نه دلت میاد شاگردهات و تنبیه کنی. نه می تونی اشتباهاتمون و نادیده بگیری
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش
دمت گرم، حال دادی، آخرش یکی پیدا شد که اهل شعر و شاعری باشه و به ما سربزنه، با هرکی از شعر می گفتم حس و حال نداشت
دوست دارم بیشتر هم روبشناسیم
به تمنای تو دریا شده ام ، گرچه یکی ست ، سهم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه . . .
می توانم با مرگ مقابله کنم،شکنجه را تحمل کنم...
اما سکوت تو را نه....
امشب شب یلدامون هم با خاطرات باتوم خوردنامون تموم شد.
اصلا هم زیبا نبود.