نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

برای بهار؛ شمس جاودانی

حالا دیگر دیر است 
من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام 
نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را..!
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست
که دیگر هیچ نامه های به مقصد نمی رسد؟!
نه ری را!
سالها و سالها بود
که در ایستگاه راه آهن
در خواب و خلوت ورودی همه شهرها
کوچه ها، جاده ها، میدان ها
چشم به راه تو از هر مسافری که می آمد
سراغ کسی را می گرفتم که بوی لیموی شمال و
شب حلال دریا را می داد.

چقدر کوچه های خلوت بامدادی را
خیس گریه رفتم و در غم غروب باز آمدم.
من می دانستم تو از میان روشن ترین رؤیاهای روزگار
تنها ترانه های ساده مرا برگزیده ای
چرا که من هنوز هم خسته ترین برادر همین سادگانِ
زمینم، ری را!
هر بار که نام تو بر دفتر گریه های من جاری شد
مردمانی را دیدم که آهسته می آمدند
همانجا در سایه سار گریه و بابونه
عطر ترا از باغ پروانه به خواب کودکان خود می خواندند.
مردمان می فهمند
مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند
مردمان دیری ست که از راز واژگان سادۀ من
به معنای بعضی از آوازها رسیده اند.
رازی دارد این سادگی،
این است رؤیا
معلوم است که بعد از نامه ها
مرا آوازی از تحمل اوقات گریه آموخته اند.
کجا می روی حالا؟!
بیا، هنوز تا کشف نشانی آن کوچه
حرف بسیار و
وقت اندک و
آسمان هم که بارانی ست!
اصلاً فرض که مردمان هنوز درخوابند،
فرض که هیچ نامه ای هم به مقصد نرسید،
فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته اند،
با رؤیاهامان چه می کنند؟

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:30

نیم شبی در کناره رود سن:

روى آن شیشه تبدار تو را "ها" کردم
اسم زیباى تو را با نفسم جا کردم

شیشه بدجور دلش ابرى و بارانى شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم

با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را
عکس زیباى تورا سیر تماشا کردم

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمدو او بر سرناز است هنوز

گر چه بیگانه زخود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

باز من نزد خدا صحبت بیجا کردم...
شکوه ازشیوه ی آن سر خوش شیدا کردم

لب گشودم به گله بر فلک و اختر و بخت
گله از روی مسیح و ید بیضا کردم

شده ام از خود تنهاش بسی تنهاتر
بس که هر بار من این من من بی ما کردم

چاره ی کار نیامد به دلم بهتر از این
ساز و برگ سفر خویش مهیا کردم

دم رفتن دل دیرینه ام از عشق تپید
تا خیال غم دوری شما را کردم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد