نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

بیمناکم که...

« و شاعران، که یک روز،
می خواستند یورش برند به سوی شادی...
گاهی دهان زیبایی را خواهند یافت،
که با صدایی آشنا - بی صدا -
ضجه می زند! »
"یکی" که تو چشماش چنار کاشته بود زجر می کشید از نادیدنی دیدن، از سکوت شنیدن؛ پیش چشمش همه ی چلچله ها می مردند! هجوم شته بود و طاعون، و جوجه چلچله هایی که هنوز چشم به دنیا باز نکرده شیره ی جون شون شراب شب نشینی شته های لاشه خوار می شد. خیلی ها طاقت نمیاوردن، با همون نیش اول تموم می کردن. اونایی هم که می موندن، اسیر طاعون می شدند. روز به روز نحیف تر و ضعیف تر، مسخ می شدند و خودشون شته می شدند؛ طاعون زهر نیش شته ها واگیر داشت!
"یکی" که رو چنار چشماش از سرخی هجوم بی امان شته ها هیچ نقطه ی سبزی نمی شد دید، نگاه کرد به "دیگری" که خودش لبهاش رو به بالهاش قفل و زنجیر کرده بود. زمزمه کرد: قفل و زنجیر بالهاتو باز کن، شته ها از خون جوجه چلچله های اسیر... عرق سردی رو پشتش نشست و جمله ش رو ناتموم گذاشت.
"دیگری" چشمش افتاد به کمر "یکی" که جویندگان طلا با تیشه و تبر بهش نزدیک... پلکش رو روی صورتش کشید!
"یکی" بهش گفت: چنار چشمام اگه تابحال زهر نیش شته ها رو تحمل کرده، هیچ تضمینی نیست پشتم ضربه های تیشه و تبر جویندگان طلا رو تاب بیاره. موندنی نیستم، پس هیچی مو باور نکن! غل و زنجیر رو از بالها و لبهات باز کن اما
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو، ور ازین بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو!
"دیگری" خیال کرد: حتما می خوای با باز شدن لبهام چیزی رو بشنوی که مدتهاست منتظرشی، عجب رندی تو!
"یکی" اما جز "روزنه ای به ابدیت" چشم براه هیچ چیز نبود.
"دیگری" تو دلش گفت: اونقدر منتظر می ذارمت تا خودت اول بگی!
"یکی" داد کشید: زود باش، بازش کن زنجیراتو! از من که عبور کنن... !
"دیگری" پشت چشمی نازک کرد، ابرویی نمود و...: اونقدر منتظر می ذارمت تا خودت اول بگی!
"یکی" دیگه خونی تو رگ چنار چشماش نمونده بود. سرمای خونی که ازش رفته بود داشت تمام وجودش رو بی حس می کرد. چنار لرزان چشماش با تمام توان به شن های تفتیده ی کویر چنگ می زد تا ایستاده... با آخرین رمقش داد کشید: آهای، چشم خورشیدی! به دادم برس!
"دیگری" گفت: من هم از چشم خورشیدی می خوام لبامو باز کنه.
"یکی" زهرخندی زد: پلکی که رو صورتت کشیدی چی؟
چشمای "یکی" داشت رو هم می رفت که یه صدا؛ شکستن حلقه ی قفل... "یکی" تو دلش گفت: تو رو به هر کی دوست داری چشم خورشیدی، نذار اسیرش کنند! تمام توانش رو جمع کرد و با آخرین قطره های خونش برای "دیگری" نوشت: می خوام از یه آسمون سرخ برات بنویسم... نیش شته ها قلمش رو هم بیمار کرده بود. نایی برای نوشتن...
"دیگری" براش نوشت: از من دلخور نشی یه وقت اما هنوز منتظر شنیدن بمون!
"یکی"، کوبش تبر تو ستون فقراتش ضرب گرفته بود، میون صدای پای لشکر شته هایی که کرور کرور به سمتش هجوم می آوردن زمزمه کرد: انتظار موهومی که خیال می کنی برای شنیدن هست، اگه باشه هم زیاد طول نمی کشه. ازت دلخور شده باشم هم دلخوریتو زیاد نمی ذارن تو دلم نگه دارم! منتظر نیستم، ناظرم! این کویر قرنهاست صدای چلچله نشنیده، بالهاتو تکون بده، زنجیرها جدا شده ن، پرواز کن! تا هستم نمی ذارم جلوتر بیان! اما فقط اگه خودت بخوای، پرواز کن!
"دیگری" سرش رو تکون داد: یعنی وقتش نرسیده فعلا!
"یکی" چنار نگاهش زغال شده بود، دود می کرد، چشماش سیاهی می رفت، صدایی خشک و دورگه تو گوشش داد می کشید: « ستاره ی دریایی هرگز نوری نخواهد داشت! » لباش به هم ساییده شد: ندیدمت حلالم کن!
"دیگری" براش نوشت: آخرش هم وقتی حرفهاشون تموم می شه، راحت می ذارن و می رن! بدون اینکه حتی خاطره ای از اون گفتن ها و شنیدن ها باقی بمونه! برای گوینده فراموش شدنش تسکین دهنده ست، درسته؟
شته ای لعاب لزج دور آرواره شو پاک کرد. به سمتی خیره شد و انگشت اشاره ی خون آلودش رو بالا آورد.  
بالهای بلورین "دیگری" تو تاریکی می درخشید.

جیرجیرک...

جیرجیرک گفت: امروز، به اندازه ی تمام کشتزارهای ندیده دلتنگم؛ به اندازه ی تمام آفتاب های برنیامده، به اندازه ی تمام آوازهای در گلو... سردم است، می دانی؟  

خرس گفت: من که سرمایی حس نمی کنم. واقعا سردت است؟

جیرجیرک گفت: باید برای یک دوست شعری بخوانم؛ دوستی که بشود به اش اعتماد کرد. عجیب سردم است.

خرس گفت: از همان ها که همیشه می خوانی؟

خرس هرگز نفهمید که او، همیشه برای یک دوست قابل اعتماد نمی خواند.

جیرجیرک ساکت بود. غروب آفتابش را نگاه می کرد. خرس می خواست نشان بدهد خیلی دوست اوست و خیلی قابل اعتماد است. گفت: من هستم؛ هم دوست تو ام، هم قابل اعتماد. اما خوابم می آید، فردا برایم مفصل تعریف کن.

جیرجیرک زمزمه کرد: فردا!؟! و به فکر فرو رفت.

خرس که بیدار شد، جیرجیرک ایستاده بود، بی حرکت. گفت: همینجا باش تا بیایم.

جیرجیرک زمزمه کرد:...

خرس، شکمش که سیر شد، دوباره خوابش برد. فردا که بیدار شد، یادش آمد ... برگشت اما جیرجیرک نبود. توی دلش گفت: چه بد قول!

خرس هرگز نفهمید که سرما، دو روز بیشتر به جیرجیرک امان نداد!


 « بازنویسی از افسانه ای کهن »

در گذر حرامیان!

تقدیم به انجمن ادبی ققنوس

 

در گذر حرامیان!

 

همینکه به عشق بینجامد مهر

گیسو بدست باد سپرده ایم

و سوت زنان

            از کناره ی خیابان

            پای بر سایه های آشنا می گذاریم

و می گذریم.

 

می بیندمان و نمی بینیمش

چشمان خندانی

که راز گردنه های دوردست

                                    در آن بلور شده است.

 

نمی بینیمش

چشمی که از تنگه های واقعه برگشته ست

و گریه را فراموش کرده

                        - بس که گریسته ست-

و خنده اش

به برق خنجر می ماند

سرد و برنده و مسموم.

 

همین که به عشق می گراید مهر

خفتان می گشاییم و تیغ فرو می هلیم

 

و چشم که گشودیم

برهنه

            بی خنجر و جوشن

در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم

و آفتابِ غروب

به شتاب فرو می خزد پسِ ابرها

تا نبیند چیزی.

 

م. آتشی

گناه کردن پنهان به از...

براستی چه هراسناک و بد است دیدن و احساس کردن آنگاه که برج و باروی طاماتت فرو ریزد؛ تمامش یک نیمروز نشد، فرو ریخت. وجود و اندیشه و منش هر کس به جای خود قابل احترام است و من، اکنون، تنها از این در هراسم که "اینجا چه می کنم؟" میان ناشناخته هایی که اینهمه مدت خیالات می بافتم شناخته ام شان؛ یکی به عبادت برده گون مزدوران نه پیش همگنان که سر حقّه در محضر خود معبود باز می کند و آن دیگری تفاوت... و آن دیگری...

نه! این نیست؛ گفته بودم به هیچ کار هیچ موجودی هیچ کاری ندارم، هیچکدام هیچیک از اینها را رد نمی توانم که کنم. مگر من کیستم؟؟؟ نمی دانم، هنوز نشناخته ام و غبطه می خورم به حال آن دیگری که با چه تحکمی از شناخت خود سخن می راند. گفتم که، نمی دانم، هیچ نمی دانم؛ از من مپرس.

دار فرتوت چناری میان چشم های "یکی"، زیر آوار مخوف ویرانه های تازه فقط و فقط این را می داند که می هراسد از عبودیت مدت دار و برده وار "دیگری" و یا...  

 

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم

دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم

خود سراپرده ی وصلش ز مکان بیرون بود

آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم

روایت نه خواستن که شنیدن...

دوست بسیار عزیزی شعری زیبا می خواند:

حدیث درد گفتیم و شنفتند

شنفتند و دریغایی نگفتند

تو گویی قصه دیو و پری بود

که بشنفتند و کودک وار خفتند

اما روایت نشنیدن و نه خواستن که شنیدن در عین وانمودن که... آری حکایت استحمار بسی هولناک تر است. اندکی دقت، اندکی تامل و فقط کمی کافیست؛ شاید خود تو هم تنها به چشم می اندیشی! شاید خود تو هم...

 « با دستهای لرزان و بغضی در گلو می‌گوید:

می‌دونی چه وقته احساس بیقراری دارم؟

می‌دونی قرص تپش قلب می‌خورم؟

می‌دونی دیگه همه چی برام اهمیتش رو از دست داده؟

می‌دونی زندگیم روز به روز بیشتر تیره و تار می شه؟

می‌دونی دکتر می گفت از اضطرابه که چند شبه جامو خیس می‌کنم؟

می‌دونی تا چشامو می بندم کابوس می‌بینم؟

می‌دونی از ترس خیس کردن رختخوابم سعی می ‌کنم تا صبح بیدار بمونم؟

می دونی روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کنم؟

می‌دونی دوس...

 در حالی که توی آینه‌ی ماشین آرایشش را درست می‌کند، می‌خندد:

 به نظرت خط چشم آبی بیشتر بهم نمی‌آد؟ »

 

ترجمه داستان از دوست خوبمان Cry_Of_Cicada

فتوای فراعنه!

گفتند:« گل مرویید، این حکم پادشاه است

چشم و چراغ بودن، روشن ترین گناه است

حدّ شکوفه، تکفیر؛ حکم بنفشه، زنجیر

سهم سپیده، تبعید؛ جای ستاره، چاه است

آواز پای کوکب در کوچه ها نپیچد

در دست شحنه شلاق همراه رو براه است»

مغز علم بدوشان تقدیم مار بادا

وقتی که کلّه ها را خالی شدن کلاه است

صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد

اما چه می توان کرد؟ شب همچنان سیاه است

ناچار گل مرویید، از نور و نی مگویید

وقتی به شهر کوران، یک چشمه پادشاه است!

چند بر چهره ی خورشید بمالی گِل را؟

کسی برایم نوشته بود: " وقتی رفتی نگاه ساکت و مبهم .::من::. به نقطه ای نا معلوم خیره ماند. می خواستم کوچه را تنهای تنها تا انتها بپیمایم اما..."

و کسی دیگر وقتی به اصرار و الحاح خواسته بودم چیزی بگوید، گفته بود: " با رفتنت .::کوچه::. بهارو گم کرد، صداقت شمعدونیارو گم کرد..."

میان این دو رازی ست مبهم که...

نمیخواهم بگویم منظور هیچکدام از این دو نفر را کاملا فهمیده ام یا بهتر از شما... ولی از خیلی جهات و از جمله زبان مشترک "لحن جملات" که هر دویمان قادر به درکش هستیم، بر می آید که:

**)تاکید اولی روی .::من::. است. از نگاه یکجانبه ی نویسنده بر می آید که در حقیقت .::من::. مر کز ثقل دنیایش بوده است چون با اشتباه "تو" -که با لحن معصومانه ای "عمدی و از روی غرض" ارزیابی می شود- ناگهان همه چیز برایش زشت و سیاه می شود. آنچه که .::من::. میخواسته صورت نپذیرفته است و این حس در یکایک حرفهای متن نوشته شده مستتر است که آنچه .::من::. می خواسته، باید چون وحی منزل انجام می پذیرفته و حال که نشده، و .::من::. ظالمانه مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفته نگاه ساکت و مبهمش از درد ناهماهنگی و بهتر بگوییم نافرمانی "تو" چون کسی که تمام نقشه هایش نقش بر آب شده باشد، به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند! وقتی این نوشته را برای بیستمین بار با خوشبینی مفرط خواندم هم نتوانستم به خودم بقبولانم که در دنیای نویسنده کسی جز .::من::. اهمیت و قابلیت و ارزش داشته باشد. هیچ احترامی به کرامت انسانی و استقلال وجود "تو" دیده نمی شود. به "تو" به دید یک ابزار نگریسته می شود که تنها مورد استفاده اش فقط و فقط و فقط چون یک وسیله و یک شیء برای رفع نیاز .::من::. متکبر در ظاهر مورد ستم قرار گرفته است و بس! "تو" جز رفع نیاز .::من::. به هیچ درد دیگری نمی خورد و ابزار از دست رفته ای که به هیچ درد دیگری جز خدمت به .::من::. نخورد به آسانی طرد می شود و با سنگی که در پی اش پرتاب می شود...

**)نوشته ی دوم را با بدبینانه ترین عینک ممکن بخوانید. این کار را کردم، بیست بار، و باز نتوانستم این حقیقت را کتمان کنم که در آن خانه هنوز نوازش نرم نسیم امید و میل به زندگی موج می زند چون "تو" دلیل زندگی نبوده که با رفتنش دنیا تمام شود. خانه هنوز هست، باغچه هست و "تو" تنها باغبانی بوده که زیبایی های خاص -و خوشایند- به این زندگی می بخشیده. شرایط "تو" به زیبایی زاید الوصفی درک و محترم شمرده می شود چون "تو" نه وظیفه اش بوده و نه تعهدی در برابر .::من::. داشته که امروز که به مقتضای شرایط {وادار به رفتن} شده اشتباه و خطایی از او سر زده باشد تا با این لحن مورد بازخواست قرار بگیرد که « مسئول و بانی این خرابی و این نگاه خیره ی .::من::. کسی جز "تو" نبوده است.» "تو" چون باد مستی ست که با نبودنش تنها بخشی از باغ سرسبز زندگی به زردی می گراید. خزانی که با وجود دردناک بودن، پذیرفته می شود و مورد احترام قرار می گیرد. هنوز درخت امید سرپاست و شاید چشم براه - و نه هرگز نیازمند و محتاج- بهاری دیگر و بازگشتی دوباره! در وصف دومی شکایتی از "تو" نیست چون "خانه" بهارش را گم کرده است و این هیچ تقصیری را متوجه "تو" یی که رفته نمی کند. گله ای هم اگر باشد، نارضایتی از {حال و هوای کسالت باری ست که خانه ی بدون "تو" خواهد داشت}. در دومی امید هست، حتی بدون "تو" هم زندگی جاریست. نوشته ی دوم به نوعی حس تعلق -نه تملک- دامن می زند بدینسان که بهار این خانه "تو" بوده و حضور "تو" خوشایندتر از نبودنش! ایجاد نوعی دلبستگی می کند که چون بوی جوی مولیان رودکی حتی از پس قرنها تمام قلب و روح و وجود "تو" را برای بازگشت و احیای دوباره ی باغ و تولد دوباره ی آن صداقت و حس و حال، دل نویسنده را و دل خود "تو" را شاد کند و...

***) در متن دوم، نویسنده با نوشتن عبارت "با رفتنت" ابتدای سخنش در فهمم اینگونه بی توقع و بی نیاز و صمیمی و بزرگ بنظر می آید زیرا نه تنها هیچ تقصیری را متوجه "تو" نمی داند، بلکه تا حد زیادی حس همدلی، محترم شمرده شدن و درک شدن را چون دعا و چاووش و قرآن و آب پشت سر مسافری عزیز بدرقه ی راه "تو" ی رفته می کند.

در حالیکه عبارت آغازین طلبکارنه ی "وقتی تو رفتی" تلاشی ست مذبوحانه برای بازیافتن شرایط -مطلوب- سابق! و دوباره دست و پا زدنی ست مذبوحانه تر جهت القای « عذاب وجدان» برای "تو"ی گنهکاری که الان مایلها از آن کوچه دور شده و این متن -چون ناسزایی که پشت سر راننده ای بی مبالات گفته شود- بمنزله ی سنگی ست که در تاریکی به دنبال "تو" پرتاب می شود . خواه بخورد و خواه نخورد! تنها دل .::من::. مغبون .::حیوان اهلی گم کرده::. را خنک می کند و شاید هم -بفرض اصابت- داغی بنهد بر دل سنگین آن "تو"ی بی همه چیز متواری از .::من::. ولینعمت! وقتی خود را جای این "تو" ی مفلوک می گذارم می بینم اصلا تمایلی برای بازگشت و حتی یادآوری خاطرات شیرین چنان کوچه ای ندارم. کوچه ای که در آن یک .::من::. ایستاده که تنها خودش را می بیند و تنها خودش مهم است و نیاز خودش به "تو" و رفع نیازی که طبق قراردادی موهوم باید توسط "تو" براورده می شده! .::من::.ی که به "تو" از ارتفاع سه هزار پایی نگاه می کند به هیچ عنوان نخواهد توانست "تو"را در جایگاه و مرتبه ای ببیند که بتواند برای محترم شمردن و درک موقعیتش میلی داشته باشد.

+=+=+=+

حقیقت:

حرف نفر اول را به زور می خواستم به خودم بقبولانم و باور کنم چون وجدان آدمی را بدرد می آورد و حس ترحم را بر می انگیخت.

حرف نفر دوم را به زور می خواستم باور نکنم چون حرفی بود که وقتی به اصرار و الحاح خواسته بودم چیزی بگوید، گفته بود!

این همان زیبایی ست که نمی توان ندیدش! حتی اگر بخواهی هم نمی توان نادیده اش انگاشت و نمی توان سیاهش جلوه داد که چند بر چهره ی خورشید بمالی گِل را؟

هشداری برای هیلا!

تابحال فکر کرده اید که چرا یک فرزند هیچوقت قادر نیست به یک مادر "دروغ قابل باور" بگوید؟ به همان دلیل که یک شاگرد هیچگاه نمی تواند به یک استاد...

به گذشته برگردید؛ خودتان زمانی در جایگاه فرزندی بوده اید و امروز هم در جایگاه مادری که همیشه با سرعت و دقتی مثال زدنی "اشتباهات کلامی" فرزند را متوجه می شود:

- فکر نمی کنی "اشتباهی" بهم گفتی که تا این موقع شب کجا بودی؟ تو که نمی خوای بهم بگی با فلانی فلان جا نبودی؟

- شما از کجا...

و همان پاسخ درک نشدنی همیشگی: "کلاغه..."

چنین "کلاغ" موهومی هرگز وجودی غیر از "خود فرزند" ندارد و در حقیقت فرزندی که دروغی را "اشتباهی" تحویل مادر می دهد، خودش همان "کلاغه" است و مادرها می فهمند! نگویید اشتباه می کنم که باورش ناممکن است! گفتید مادر هستید و مادرها می فمند! و هرچه دروغ و ریا و دغل و آیه و قسم و تزویر و شاهد که بیاوری شهادت موثق "کلاغه" را بی اثر نخواهد کرد!

اگر خرده شیشه ای در وجود کودک باشد با وقاحتی باور نکردنی به روی چنین مادری اسلحه می کشد و هوچیگری های عمروعاص مآبی از این دست؛ "دیدی یزیدی؟! تو اصلا منو درک نمی کنی! تو اصلا به فکر من نیستی! تو از آزار من لذت می بری! تو سنگدلی! بیرحمی! مغروری! (چون دم شترمرغ را که "دیدی" بیشتر از قسم های نقل و نباتی ام که "شنیدی" باور کردی، چون گوشت را بستی و چشمت را باز کردی و تزویر و دروغم را دیدی و تملق و توجیهات ظاهرسازانه ام را باور نکردی)..." مذبوحانه می اندیشد "کدام ... آدم فروشی کرده؟" و فریاد معصومیت و مظلومیتش گوش هفت همسایه را کر می کند که درکم نکرده اند و ظلم کرده اند و... تا خود را هرچه ذلیل تر نشان دهد و ذره ای بیشتر جلب ترحم کند و مادر را سست کند و از قضاوت غیرقابل بازگشتش برگرداند!

بیایید فرض کنیم که یک نفر -معشوقی سنگیندل یا استادی بی توجه- زبان مشترک این "کلاغه" ی درون نما را آموخته باشد...

"استاد" به "شاگرد"ش بگوید: « فکر نمی کنی "اشتباهی" خیال می کنی برام احترام و حتی شخصیت مستقل قائلی و "اشتباهی" بهم گفتی که دوستم داری و "اشتباهی" تظاهر می کنی به اون چیزی که نیستی و قلب نازکت...؟»

استاد همچون همان مادر -بر پایه ی گزارش موثق "کلاغه"- چهره ی حقیقی شاگرد و چهره ی کریه پنهان در پس نقاب "اسم عشق" و "اسم استاد-شاگردی" را می بیند و هر وقت شما بعنوان یک مادر توانستید وجود آن "کلاغه" را اثبات کنید، من هم بعنوان آن استاد، آن معشوق سنگیندل و آن یزید! برایتان شرح خواهم داد که چگونه بوی تعفن آن "اسم عشق" گندیده را حس کردم. زنها که خیلی بهتر می فهمند! از کوچکترین نگاه و حرکات و حتی نیات پلید پنهان در عمق وجود ناپاک کسی که " وجودش و نگاههاش آزارم می ده! حتی اگر نگاهم نکنه هم حضورش توهین آمیزه و..."

کمی فکر کنید. چشمانتان را باز کنید، فقط لحظه ای و همین کافیست! آنگاه شما هم خواهید دید که:

چه معصومانه ضجّه می زند ابلیس از ظلم و ستم آیینه ای که چهره ی حقیقی اش را دیده ست!