نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نظر بچه ها برای پست قبلی

((سلام
یکی می دونه دوستش داری
یکی نمی دونه دوستش داری
یکی فکر می کنه دوستش داری
بیچاره اونی که نمی دونه دوست داشتن یعنی چی و نه می تونه دوست داشته باشه نه اجازه می ده دوستش داشته باشن...
قشنگ بود))

-------------------------

یه نظر دیگه:

((.
.
.
و شایدم
بیچاره اونی که می دونه دوستش نداری!))

شما چی فکر می کنین؟

بیچاره اونی که...

یکی می دونه دوستش داری

یکی نمی دونه دوستش داری

یکی فکر می کنه دوستش داری

بیچاره اونی که...

فلسفه؟


انسان قادر است خودش را بفریبد و تمامی فلسفه چیزی نیست مگر چنین فریبی! انسان می پرسد: ذهن چیست؟ آنگاه خودش پاسخ می دهد: ماده نیست؟ بعد می پرسد: ماده چیست؟ سپس جواب می دهد: ذهن نیست؟ و این بازی مضحک ادامه می یابد.

ذهن هست تا پرسش برانگیزد. اما فقط پرسش. ذهن هرگز پاسخ نمی گوید و پاسخ دادن در توان آن نیست. پاسخ فراتر از ذهن است. مقصود از ذهن، فراهم آوردن پاسخ نیست. این نقش و کارکرد ذهن نیست، اما ذهن می کوشد تا پاسخی فراهم بیاورد. نتیجه، مخمصه ایست که فلسفه نام دارد.

چه معصومانه لبخند می زنیم وقتی...

(( روزنامه ایران چندی پیش مطلبی با نام "چه کنیم که سوسکها سوسکمان نکنند" را به چاپ رسانده و مانا نیستانی کاریکاتوریست برجسته ایران نیز کاریکاتوری را برای این مطلب کشیده است، تنها نکته ای که در کاریکاتور فوق و نوشته مربوطه آمده است کلمه « نمنه » است که به لاتین درج شده است. نمنه که در زبان آذری به معنی چی میباشد و این روزها تکیه کلام عامه مردم چه آذری و چه فارس شده است، باعث شده تا حلقه واسطی شود تا تمام آن مطالب نوشته شده به طنز در مطلب و کاریکاتور به آذری زبانان ما نسبت داده شود و این ماجرا پیش بیایید ، گرچه این حرکت یک بی دقتی و بی مبالاتی مطبوعاتی است و باید نسبت به آن جلوگیری می شد اما اگر بخواهیم به عنوان یک ژورنالیست درعالم طنز و کاریکاتور این مسئله را نگاه کنیم اگر این کاریکاتور به عنوان مثال در بریتانیا به چاپ می رسید و ایرلندی ها و یا حتی هندی ها و دیگر انگلیسی تبارهای مهاجر را نشانه میگرفت و یا در آمریکا منتشر می شد و مثلا سیاه پوستها و یا سرخ پوستها را نشان میداد هیچ حساسیتی را بر نمی انگیخت اما در ایران وضع فرق می کند در ایرانی که تازه بعد از گذشت بیست و هفت سال از پیروزی بهار آزادی مطبوعات اجازه یافته اند آنهم پاورچین پارچین و به احتیاط کاریکاتور رئیس جمهور کشور را ترسیم نمایند!

به ناگاه این نارنجک از ضامن کشیده شده منفجر شد و آذری زبانان ما و در نگاه کلان تر تمام ایران برآشفتند به خیابانها ریختند دفاتر روزنامه ایران را به آتش کشیدند و با ماموران درگیر شدند و … اینجا بود که حکومت از روی اجبار و ترس از تکرار آنچه که در تیرماه سال 78 اتفاق افتاد و اتفاقا آنهم دلیل مطبوعاتی داشت روزنامه ایران را توقیف کرد و دو مطبوعاتی را بازداشت کرد و از وزیر کشور گرفته تا وزیر اطلاعات و دادستان و … همه با الفاظ شدید و غلیظ این اهانت را محکوم کردند و از مردم خواستند تا آرامش خود را حفظ کنند. کاریکاتور مانا نیستانی اهانت آمیز بوده و یا نبوده من باور دارم این شورش و طغیان آذری زبانان کشورمان بغض فرو خفته ای بوده است که این روزها نه تنها آذری ها که کردها ، بلوچ ها ، لرها ، عربها و ترکمنان میهمن بزرگ ما نیز در گلو دارند و این کاریکاتور نشتری بود بر آن، این روزها آذری زبانان ما بیشتر از اینکه از آن کاریکاتور گلایه مند باشند و شکوی داشته باشند از بیست و هفت سال ظلم و زور نگاه حاشیه ای خسته شده اند.

و این همان حقی است که دستی پنهان این روزها در حال محو کردن آن است! و دامن میزند به شورشهای کور تا راه را برای سرکوب هرچه زودتر آن فراهم آورد ، به ناگاه خبر می رسد بانکها به آتش کشیده شده ، ساختمان قدیمی صداو سیمای ارومیه در حالیکه فاصله بسیاری از محل تجمع و اعتراض مردم داشته در آتش می سوزد، نامه اعتذار تحریریه روزنامه ایران در استانهای آذری زبان پخش نمیشود و کارگزاران حکومت همه در رسانه ها مکررا از محکومیت کاریکاتورسخن سر میدهند و باز مثل همیشه این روزنامه نگار است که محکوم است و مانانیستانی و مهرداد قاسم فر بازداشت می شوند، کاریکاتور در « ایران جمعه » منتشر شده بود اما روزنامه ایران را هم توقیف کردند و بستند و ده ها معترض دیگر را نیز بازداشت کردند و مطمئنا همین روزها دوباره رهبر عظیم الشان هم مثل هر باری که خطه غیور آذربایجان معترض می شود مثل تیرماه سال 78 که دانشگاه تبریز هم به دنبال دانشجویان دانشگاه های تهران در تب و تاب بود به صحنه می آید و به زبان آذری «آذربایجان اویاخده انقلاب دایاخده » می گوید (!) و سعی در خواباندن التهاب داشته و همه و همه دست بدست هم میدهند تا اعتراضات اصلی و خواستهای اصلی برملا نشود و فراموش شود و به درگیری ها و شورشهای کور بپردازیم!

آیا این، نوعی برآورد گام بگام و از پیش برنامه ریزی شده نبوده برای ارزیابی عیار بردگی قوم سرفراز آذری؟ تنها در چنین وضعیتی- شکست یک برنامه ی از پیش طراحی شده- است که حرکات خدمتگزاران ملت قابل توجیه می شود: ریاست محترم جمهوری سراسیمه به مجلس می شتابد و در نطقی آتشین بشدت و ناشیگری تمام قربان صدقه ی آذری ها می رود، گدا سیما به شیوه هایی نخ نما و بقول خودش مذبوحانه دست و پا می زند تا سر و ته قضیه را با مالش و فشار و ماساژ هم بیاورد. دم به دم پرچم و سرودهای ملی و ایران و وطن و کشور و... انگار جای دیگری بوده آنجا که سالیان دراز ملی گرایی مترادف شرک قلمداد می شده است و ام القرای جهان اسلام با هدف گردآوری مسلمین جهان زیر بیرق امت واحده کمکهای میلیارد دلاری از گلوی زاغه نشینان پایتخت و روستاهای دورافتاده ی آذربایجان و خراسان و بلوچستان می برید و چون شهد به حلقوم ناسپاس برادران بوسنیایی و افغانی و فلسطینی و سوری می ریخت.

براستی دلیل این همه ترس از بیدار شدن آذربایجان، بلوچستان، خوزستان، کردستان، خراسان و گلستان بخاطر چیست؟ بخاطر این نیست که سالهاست ایران تنها در تهران خلاصه شده است و سفرهای استانی حضرات هم جز برای بازار گرمی و خالی نماندن عریضه نیست؟ ترس از بیداری قومیت هایی نیست که بخش عمده ی فشارهای انقلاب و جنگ تحمیلی و تحریم ها و... را بر دوش کشیده اند و انگار مسئولان مرکز نشین آنان را از یاد برده اند و تنها زمانی به یادشان می افتند که خطری، چیزی...

آذری ها همانند تمام قومیت ها و اقلیت های دیگر کشور از این همه سال نادیده گرفته شدن حقوقی گله دارند که یکی از بدیهی ترین شان، اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، سالهاست زیر خروارها غبار مدفون شده ست:

« زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این خط و زبان باشد، ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانه های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است

این اعتراض و درد نه تنها با توقیف و بازداشت و حتی اعدام این دو روزنامه نگار هم درمان نخواهد شد باید به این فکر کرد که "چرا اقوام و اقلیتها همواره دنبال بهانه ای هستند که به خیابانها بریزند تا دادشان را بستانند؟")) متن داخل گیومه تماما از وبلاگ جنبش 84 است.

 

و راستی چه معصومانه لبخند می زنیم، وقتی نقشه هایمان برای ربودن کلاه هم بر باد می رود!

هیچ

 

عاقلان خوشه چین از سر لیلا غافلند
این حقیقت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عارفان دین و دنیا باز را خاصیتی ست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

ارسال دوباره ((پرنده فقط یک پرنده بود)) بدرخواست یکی از دوستان

 سلاخی را دیدم

زار زار می گریست!

پرنده ی کوچکی به او دل بسته بود...

سلاخ تنها بود. یک عمر بود که تنها بود! نپرس چرا، فقط همین که تنها مونده بود، یه عمر؛ به درازی تموم شبهای زمستون، به تنهایی یه گرگ زخمی که زوزه هاشو تو دلش می کشه تا کسی نشنوه، تا کسی ندونه، تا کسی... شایدم می ترسه یه شکارچی نامرد دیگه پیدا بشه، با یه تفنگ قویتر، با هدفگیری دقیقتر... کی تضمین می ده که تیر این یکی دیگه... و سلاخ تنها مونده بود مثل یه گرگ زخمی! سلاخ برای پنهان کردن زخم کارد نامردی که تو پشتش بود، کارد گرفته بود تو دستش؛ تا شاید با پناه آوردن به کارد سلاخی بتونه فراموش کنه زخم اون کاردی رو که تو کمرش بود... شکارچیا رو، تیر رو، خنجر رو، ناروهای آدما رو و دلش رو! این حقیقت مشمئز کننده رو که « یک انسانه» و اسیره میون این همه شکارچی آدم با تفنگای سگ کشی، با کارد و ساطورای نامردی، با بمب های ساعتی مخفی شده تو هدیه های مثلا عاشقانه، یادگاریای مثلا دوستانه...

سلاخ از اولش سلاخ نبود، آدم بود مثل همه ی شما آدما که زلالید مثل شبنم، ساده اید مثل قلب اون پرنده ای که خبر از هول هیولایی این خاک نداشت! اونو سلاخ کردند! خواست با پناه بردن به کارد سلاخیش دلشو از یاد ببره، انسانیتشو از یاد ببره؛ تا شاید راه تکرار بر خطر رو ببنده و از یه سوراخ دیگه گزیده نشه! سلاخ قصه ی ما ته دلش صاف بود، مثل دل شماها... اما خودش هم دوست نداشت دیگه هیچی این حقیقت تلخ رو به یادش بیاره؛ این که دلی داره و دل جای محبته، جای عشقه، جای... آهان راستی جای فرو کردن تیزی بی مرامی هم هست! آره، سلاخ به دنیایی که ساخته بود، بد عادت کرده بود. نمی خواست یعنی دیگه حوصله ای براش باقی نمونده بود که بیاد از کشتارگاهش بیرون، می ترسید از شنیدن صدای یه چکاوک یا دیدن یه شقایق داغدیده، داغ خودش یادش بیفته، برگرده تو اون دوران انسانیتش و دوباره زخمای کهنه ش سر باز کنه! دوباره اون درد قدیمی تیر بکشه دوباره... - به این راحتی هایی هم که فکر بکنی از اون زخمها جون به در نبرده بود - بخاطر همین تو سلاخ خونه ش مونده بود و نمی اومد بیرون تا اینکه یه شب بعد شستن دستای خون آلودش، وقتی داشت میومد تا عین لاشه هایی که از صبح تا حالا سلاخی کرده بود بیفته رو پوست های لاشه ها، یه صدا بشنوه؛ صدای یه پرنده ی کوچولو...

پرنده پاکه، مثل برف شبای چله، معصوم مثل یه قطره آب، تو اون لحظه به فکر فرار از تنهایی خودشه غافل از اینکه یک گرگ زخمی به عمق این تنهایی فرار کرده، کمین گرفته و هر لحظه ممکنه... شاید اون وقتی سلاخ رو دیده که کارد تو دستش نبوده، پیش بند خون آلودش تنش نبوده و عرق شرم کشتن یه جاندار بیگناه دیگه رو پیشونیش نبوده، یا شایدم پرنده هنوز اینا رو نمی دونه! پرنده هنوز نمی دونه از اون تیغه ی بلند براق که تا حالا جون صدتا رو گرفته باید ترسید، از یکی که اون تیغه ی خونی تو دستشه باید نفرت داشت... اجتماع هنوز اینا رو به پرنده یاد نداده! اما هیچوقت دیر نیست. کمتر از یک ثانیه بسته شدن چشمای سلاخ کافیه ( سرعت تیر هشتصد و نود متر در ثانیه س یعنی پیش از این که صداش به گوشت برسه کار خودشو کرده و از اون طرف در رفته) تا اونم درد از پشت تیر خوردن رو حس کنه، تا اونم ببینه این جنگل-دنیا واقعا چه شکلیه؟ مگه کسی به بیگناهی اونی که حالا سلاخ شده فکر کرد؟ مگه کسی دلش براش لرزید؟ مگه... اما سلاخ تو بی گناهی پرنده مونده، تو اعتماد بی مقدمه ی پرنده مونده، تو صمیمیت بچگانه ی پرنده مونده... به نظرت چکار می تونه بکنه؟ نه می تونه مثل این همه مدت پا بذاره رو دلش و سر پرنده ی کوچولو رو هم بذاره پهلوی اونای دیگه، نه می تونه پس از این همه مقاومت و فرار، در تخته شده ی دلش رو باز کنه و بگه دم در بده! اگه بخواد جواب پرنده رو هم با کارد بده، جواب اون ته مونده وجدانش، جواب نگاه معصومانه ی پرنده، جواب دل ساده ی پرنده رو چی بده؟ اگه این کار رو نکنه اون همه خاطرات خفه کننده ای که صدای صمیمی این پرنده براش زنده می کنه دیوونه ش می کنن! پرنده ای که بازم بعد اون همه وقت احساس نفرین شده ی سلاخ رو زنده کرده و آورده جلوی چشمش داره زجرش می ده و سلاخی که یه ضرب شستش گردن کلفت ترین بوفالوها رو نقش زمین می کنه مونده که با این نیم وجبی چیکار کنه. اگه بخواد پرنده رو پیش خودش نگه داره، این غرور قدرتی رو که این همه سال مثل یه رفیق با مرام همه ی زخمهاشو پوشونده، این همه وقت تنها همدم راهش بوده چطور بهش نامردی کنه و بگه بهش که برو بو می دی، دیگه دوستت ندارم! خوشم ازت نمیاد؛ یه پرنده ی کوچولو رو می خوام جایگزینت کنم؟ پس ادعای رفاقتش چی می شه؟ اونوقت اگر این کار رو بکنه نمی شه مثل اون شکارچیای نامردی که از پشت...؟

آره! سلاخ ما بایدم دل نداشته باشه یعنی باید متنفر باشه از دل داشتن! هنوز جای « دل داشتن» اولیش درد می کنه!

چشم پوشیده و صد گونه تماشا دارند...

خط به اوراق جهان دیده و نادیده زدیم

پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم

هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید

چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم

حاصل ما ز عزیزان سفر کرده ی خویش

مشت آبی ست که بر آینه ی دیده زدیم

بر شکست خزف اکنون دل ما می لرزد

گرچه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم

پرنده فقط یک پرنده بود...

یکی از دوستان نظری درباره ی پست قبلی گذاشته بود که لازم دیدم جهت روشنتر شدن افکار، توضیحاتی بدهم:

سلاخی را دیدم

زار زار می گریست!

پرنده ی کوچکی به او دل بسته بود...

سلاخ تنها بود. یک عمر بود که تنها بود! نپرس چرا، فقط همین که تنها مونده بود، یه عمر؛ به درازی تموم شبهای زمستون، به تنهایی یه گرگ زخمی که زوزه هاشو تو دلش می کشه تا کسی نشنوه، تا کسی ندونه، تا کسی... شایدم می ترسه یه شکارچی نامرد دیگه پیدا بشه، با یه تفنگ قویتر، با هدفگیری دقیقتر... کی تضمین می ده که تیر این یکی دیگه... و سلاخ تنها مونده بود مثل یه گرگ زخمی! سلاخ برای پنهان کردن زخم کارد نامردی که تو پشتش بود، کارد گرفته بود تو دستش؛ تا شاید با پناه آوردن به کارد سلاخی بتونه فراموش کنه زخم اون کاردی رو که تو کمرش بود... شکارچیا رو، تیر رو، خنجر رو، ناروهای آدما رو و دلش رو! این حقیقت مشمئز کننده رو که « یک انسانه» و اسیره میون این همه شکارچی آدم با تفنگای سگ کشی، با کارد و ساطورای نامردی، با بمب های ساعتی مخفی شده تو هدیه های مثلا عاشقانه، یادگاریای مثلا دوستانه...

سلاخ از اولش سلاخ نبود، آدم بود مثل همه ی شما آدما که زلالید مثل شبنم، ساده اید مثل قلب اون پرنده ای که خبر از هول هیولایی این خاک نداشت! اونو سلاخ کردند! خواست با پناه بردن به کارد سلاخیش دلشو از یاد ببره، انسانیتشو از یاد ببره؛ تا شاید راه تکرار بر خطر رو ببنده و از یه سوراخ دیگه گزیده نشه! سلاخ قصه ی ما ته دلش صاف بود، مثل دل شماها... اما خودش هم دوست نداشت دیگه هیچی این حقیقت تلخ رو به یادش بیاره؛ این که دلی داره و دل جای محبته، جای عشقه، جای... آهان راستی جای فرو کردن تیزی بی مرامی هم هست! آره، سلاخ به دنیایی که ساخته بود، بد عادت کرده بود. نمی خواست یعنی دیگه حوصله ای براش باقی نمونده بود که بیاد از کشتارگاهش بیرون، می ترسید از شنیدن صدای یه چکاوک یا دیدن یه شقایق داغدیده، داغ خودش یادش بیفته، برگرده تو اون دوران انسانیتش و دوباره زخمای کهنه ش سر باز کنه! دوباره اون درد قدیمی تیر بکشه دوباره... - به این راحتی هایی هم که فکر بکنی از اون زخمها جون به در نبرده بود - بخاطر همین تو سلاخ خونه ش مونده بود و نمی اومد بیرون تا اینکه یه شب بعد شستن دستای خون آلودش، وقتی داشت میومد تا عین لاشه هایی که از صبح تا حالا سلاخی کرده بود بیفته رو پوست های لاشه ها، یه صدا بشنوه؛ صدای یه پرنده ی کوچولو...

پرنده پاکه، مثل برف شبای چله، معصوم مثل یه قطره آب، تو اون لحظه به فکر فرار از تنهایی خودشه غافل از اینکه یک گرگ زخمی به عمق این تنهایی فرار کرده، کمین گرفته و هر لحظه ممکنه... شاید اون وقتی سلاخ رو دیده که کارد تو دستش نبوده، پیش بند خون آلودش تنش نبوده و عرق شرم کشتن یه جاندار بیگناه دیگه رو پیشونیش نبوده، یا شایدم پرنده هنوز اینا رو نمی دونه! پرنده هنوز نمی دونه از اون تیغه ی بلند براق که تا حالا جون صدتا رو گرفته باید ترسید، از یکی که اون تیغه ی خونی تو دستشه باید نفرت داشت... اجتماع هنوز اینا رو به پرنده یاد نداده! اما هیچوقت دیر نیست. کمتر از یک ثانیه بسته شدن چشمای سلاخ کافیه ( سرعت تیر هشتصد و نود متر در ثانیه س یعنی پیش از این که صداش به گوشت برسه کار خودشو کرده و از اون طرف در رفته) تا اونم درد از پشت تیر خوردن رو حس کنه، تا اونم ببینه این جنگل-دنیا واقعا چه شکلیه؟ مگه کسی به بیگناهی اونی که حالا سلاخ شده فکر کرد؟ مگه کسی دلش براش لرزید؟ مگه... اما سلاخ تو بی گناهی پرنده مونده، تو اعتماد بی مقدمه ی پرنده مونده، تو صمیمیت بچگانه ی پرنده مونده... به نظرت چکار می تونه بکنه؟ نه می تونه مثل این همه مدت پا بذاره رو دلش و سر پرنده ی کوچولو رو هم بذاره پهلوی اونای دیگه، نه می تونه پس از این همه مقاومت و فرار، در تخته شده ی دلش رو باز کنه و بگه دم در بده! اگه بخواد جواب پرنده رو هم با کارد بده، جواب اون ته مونده وجدانش، جواب نگاه معصومانه ی پرنده، جواب دل ساده ی پرنده رو چی بده؟ اگه این کار رو نکنه اون همه خاطرات خفه کننده ای که صدای صمیمی این پرنده براش زنده می کنه دیوونه ش می کنن! پرنده ای که بازم بعد اون همه وقت احساس نفرین شده ی سلاخ رو زنده کرده و آورده جلوی چشمش داره زجرش می ده و سلاخی که یه ضرب شستش گردن کلفت ترین بوفالوها رو نقش زمین می کنه مونده که با این نیم وجبی چیکار کنه. اگه بخواد پرنده رو پیش خودش نگه داره، این غرور قدرتی رو که این همه سال مثل یه رفیق با مرام همه ی زخمهاشو پوشونده، این همه وقت تنها همدم راهش بوده چطور بهش نامردی کنه و بگه بهش که برو بو می دی، دیگه دوستت ندارم! خوشم ازت نمیاد؛ یه پرنده ی کوچولو رو می خوام جایگزینت کنم؟ پس ادعای رفاقتش چی می شه؟ اونوقت اگر این کار رو بکنه نمی شه مثل اون شکارچیای نامردی که از پشت...؟

آره! سلاخ ما بایدم دل نداشته باشه یعنی باید متنفر باشه از دل داشتن! هنوز جای « دل داشتن» اولیش درد می کنه!