نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

با لحن جنون بخوان؛ برای هر 3 فرشته

از دوست عزیزم «هومن شریفی» 

با لحن جنون بخوان؛ لحن از دست ندادن، از سر نداشتن ِ چیزی که ارزش از دست دادن داشته باشد...

 

الف: راه بیا لعنتی ...راه بیا ... خوابت ببره میمیـــــــری

ف: نه اونقدر ها هم سرد نیست

الف:احمق سرما یه بهونست ...استخونات که با هم مشکل پیدا کنند دیگه روی هم، روی حرف تو وای نمیستند!

ف: من نمیخوام اون روی دنیا رو ببینم میفهمی؟

الف: لباساتو در بیار لخت شو

ف: هه... این مجسمه با لباس قشنگ تره

الف: لخت شو ...نذار سرما تدریجی بهت رسوخ کنه، بذار یه دفعه باشه ...شاید گر بگیری

ف: از چی گر بگیرم؟ از آتیشی که روشن نمیشه؟

الف: آتیش روشن که بشه تایمرش هم روشن میشه، یه جوری روشن شو که خاموش نشه

ف: دیــــــــــــوونه، ما همه شمع هستیم ... پارافین داریم ...تموم میشیم

الف: ... واسه همینه که فقط شبا میان سراغت ...واسه همینه ذره ذره لباستو در میارن ... که گر نگیری ...

ف: بسه .... میخوام بخوابم ... جای دندونا رو تنم درد می کنه

الف: هنو نفهیدی گازت میگیرن که دندوناشون کند نشه؟ از استخونات پله برقی میسازن تا آبشارشون باحال تر بریزه

ف: من یه فاحــــــــــــشه ام .... به خواب نیاز دارم می فهمی؟؟

الف: بخوابی میمیری ... صبح دوباره فاحشه به دنیا میای

ف: تو چه مر گــــــــــته؟ بیا خودتو خالی کن گورتو گم کن دیگه

الف: تا حالا کسی ازت خواسته لباساتو در بیاری و جای تو، لباساتو اتو کنه ؟؟؟....درش بیار

ف: لباسی که بوی عرق میده رو که اتو نمیکنند

الف: بیا قمار کنیم

ف: رو چی؟ چیزی واسه از دست دادن ندارم

الف: چرا ... خوابیدن تنها چیزیه که داری ... بیا سرش قمار کنیم

ف: قمار نه .... دوئل کنیم ...رولت روســــی ...اینو از بچگی دوست داشتم، نصیبم نشده

الف: دوئل، دل میخواد .... داری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ف: لبه ی پرتگاه که وایسی همه چی داری .......وقتی قراره یه دقیقه بعد نباشی همه چی داری ... چون داشتن ِ هر چیزی اون موقع بی ارزشه ... واسه همین داریش

الف: یه تیر میذاریم و میچرخونیم ، هر شلیک که خالی بود حق پرسیدن ِ یه سوال قبول ؟؟

.

.

.

.

شلیک اول .... تق

(مرگ اونقدر ها هم حقیر نیست که تا نیتشو کردی بهت پا بده)

الف:گریه ی بعد از سکس رو ترجیح میدی یا خنده ی وقت پول گرفتنو؟

ف: پول گرفتنو

شلیک دوم ..... تق

ف: تو به همه ی فاحشه ها اینطوری هستی یا فقط من؟

الف: با هر کی که لبه ی پرتگاه دل دل میکنه اینطوریم ....

شلــــــــــــــــــیک سوم ....... تق

الف: دوست داری با یه مرد عادی پشت یه آبشار فوق العاده زیبا و بلند توی یه غار بخوابی یا با معشوقت وقتی که داره از یه خیانت بر میگرده ؟

ف: معشوقه رو که نداشتم ... آبشارو هم همینطور ... ترجیح میدم بخــــــوابم ...با هرکی ، هر جایی که بذاره بخوابم

شلیک چهارم .................. تق

ف: فکر میکنی لباساتو در بیارم بهت بچسبم بازم فکرت به سوال کردن میرسه؟؟؟

الف: من سکس لبه ی پرتگاه رو تجربه نکردم ... شاید خوب باشه ولی من رو ارضا نمی کنه، تا وقتی چشمام به یه چیز ِ دیگه گیر کرده

شلیک پنجم ........... تق

الف: خب دو تا دیگه مونده ... دوست داری این گلوله تو سر ِ کدوممون بره ؟

ف: فرقی نمی کنه ... تو سر ِ هر کدوممون بره ، من میتونم بخوابم .

شلیک ششم .............................. تق

ف: خب بد آوردی آقای سوال ... یک شلیک مونده و یه گلوله ، آخرین وصیتتو بکن

الف: وصیت که لایق من نیست ...میدونی ، چتر نجات یا لباس ضد گلوله هیچ وقت نجاتت نمیده تا وقتی که خودت به زنده بودن اعتقاد نداری فقط یه چیزی ، با هر کی که خوابیدی جای نصف پول ازش بخواه لباستو اتو کنه. اینجوری فقط تو نیستی که مفعول ِ خواسته های اونی. یه گوشه میشینی و با چشات میبینی اونم واسه خاطر ِ تو ، مفعول میشه.

شلیک هفتم ..............................................................

پ. ن: رولت روسی نوعی دوئل است که در یک هفت تیر یک تیر میگذارند و میچرخانند، و نوبتی روی شقیقه ی خود میگذارند و شلیک میکنند

خدا نخواست!؟

برای بهار...  


می‌خواستم عزیز تو باشم، «خدا نخواست!»

هم راه و هم‌گریز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

می‌خواستم که ماهیِ غمگینِ برکه‌ای

در دست‌های لیزِ تو باشم، «خدا نخواست!»

 

گفتم در این زمانه‌ی کج فهمِ کند ذهن

مجنون چشم تیز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

می‌خواستم که مجلس ختمی برای این

پا ییز برگ‌ریز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

ای "شاهزاد هرچه غزل گریه" خواستم

بیت ترانه‌ ای ز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

مظلوم و ساکتم! به خدا دوست داشتم

یار ستم ستیز تو باشم، «خدا نخواست!»

 

نفرین به هر که پوچی دستش بزرگ بود

می‌خواستم عزیز تو باشم، «خدا نخواست!»


پی نوشت:

باد همه چیزم را برده است

 به قاصدک بگو اندکی از آن چه  رفته است را با خود بیاورد

 خبری از تو مرا کفایت می کند

کلاغ...

برای نوه

«جاده ای ها همینگونه اند

یک روز می آیند

یک روز می روند

یک روز می آیند

یک روز نمی آیند

مثل همین ابرها مثل همین پستچی ها مثل همین بادها

مثل.... همین تو!

منتها  آمدن و رفتن ابرها و بادها و پستچی ها

                                     دست خودشان نیست

و تو نه ابری و نه بادی و نه پستچی

اما من همیشه منتظرم تا خبری برسد

٭٭٭

جاده ای ها همینگونه اند

یک روز هستند

یک روز نیستند

و تو

 درست وقتی باید باشی نیستی

درست وقتی خانه آتش میگیرد

درست وقتی از تنهایی یخ می زنم

درست وقتی که میگرنم عود می کند

                                       و گربه ها سطل ها را وارونه می کنند و

                                                              شعر هام را می لیسند

٭٭٭

ولی من مترسکی ام برای روزهای کلاغی ات

 که با من از نبود ذرت حرف بزنی و افتادن لانه ات به دست کودکی

که اگر نامش را بپرسی به تو سنگی پرتاب می کند

که هفت هزار و یک سال قدمت دارد

٭٭٭

گفته بودمت

بهار، همین آخرین پاکت چاقاله بود

که به مقصد نرسید

اما تو به نوبرها می اندیشی......... به باغهای همسایه

و تفاوت درست همینجاست

من به آلوچه خشکی هزار و هفت ساله قانعم

آلوچه ای که طعم تمام میوه های تمام باغ های جهان را به من می بخشد...»

شعر از علی بهمنی

دست هایت بوی فلز می داد

«تاریک بود

خودت را چسباندی به من

-          می ترسم

-          من اینجایم؛ کنارت.

چشم هایم را گرفتی

دست هایت بوی فلز می داد

چیزی را تیز کرده باشی انگار

برقش را حتی به رو نیاوردم

***

سردم شده بود؛ بی حس!

خوابم می آمد

پیرهن سفیدم گلی شده بود

با چشمان نیم باز نگاهت می کردم

دست هایت، اشک...

صدا در گلویم ماند که بگویمت

بوی فلز از دست پاک نمی شود!»

یادش بخیر...

گفت:  

یادش بخیر...  

اینجا بام خانه ی ما بود،  

و من، 

مشغول نخ دادن به بادبادک هایی 

که از روز برایم روشنتر بود 

لحظاتی پس از پایان این شعر 

دیگر نه باد را به یاد می آورند، نه مرا!

نبرد سایه ها

عشق ایستاده ست، و اسارت، سایه به سایه ی دنیا می گردد! 

ایستاده بود؛ زخمی، ویران، خرد شده زیر بار تهمت...  

تنها گناه-خواسته اش اسیر سایه ها نشدن کسی بود که عشقش برده ی سایه ها شدن بود!

صد هزار سال تنهایی.............................

-          دل خودم بدتر شکست. گفته بودم بهشون که دو تا دایره متحدالمرکز دور خودم دارم. دایره بیرونی عمومی تره و دایره درونی شهر ممنوعه ی چین باستان! حتی نزدیک شدن بهش جرم داره و چه بسیار کسانی که خواستن واردش بشن و به محض فکر کردن به رسوخ تو دیوارهای بلندش تک تیرانداز همیشه بیدار برجک دیدبانی بالای دیوار به تیر شهاب آسمانی دورشون – و گاهی هم کورشون – کرد از قلمروی که هیچوقت جای « هر کسی » نبود. به یکی شون گفتم کتاب «مردی برای تمام فصول» رو خوندی؟ نخونده بود، اما برای اینکه وجهه ای از دست نداده باشه گفت: آره! گفتم: پس بدون من هم نقطه پرگار دو تا دایره متحدالمرکزم. هر کس به تعاملی از دایره بیرونی قانع باشه با معلمی روبرو می شه پذیرا و یاری رسان و بذله گو اما من «هرکسی» رو تو دایره خصوصیم راه نمی دم. حتی اگر قرار باشه مثل توماس مور سرم رو هم تو این راه از دست بدم...

-          اللهم ارزقنا، خدا شانس بده یکی رو خودت بیست و چند سال برای یک بازدید - حتی دیپلماتیک - دعوت می کنی، ناز می کنه. یکی دیگه تا یک نگاه به مرزهای شائولینت میندازه اینجوری ویرانش می کنی!

-          مساله «شانس» نیست؛ یکی دار و ندارش رو ریخته پشت ویترین، به هزار آرایه، مثل فروشنده های مشتری نشناس جنسهای بنجل چینی، به هر مگس رهگذری بفرمای «بخور و ببر» می زنه! و یکی چنان هست که خویشتن را بیشتر از آن می یابد، که با آرایه ها و پیرایه ها «خود را جبران کند» و زیباتر از آن، که با رنگ ها و طرح ها بیاراید، و چنان از ایمان به خود سرشار است، که در اندیشه آن نیست، تا خود را در پارچه های رنگین و رنگارنگ کتمان نماید؛ او از هر چه هست و از هر چه دارد «خجل» نیست! دانه پنهان می کنه و بکلی دام می شه! و می دونه که من، هرگز عقاب آسمان پیمای ملکوت دلم رو زاغ لجن خوار باغ های تره فروشان نمی کنم! از دیدن ظرف عسلی که « رد نگاه هرزه » هزار تا مگس روش جا مونده باشه لذت نمی برم که هر که او در داد حسنش در مزاد، صد قضای بد سوی او رو نهاد، دانه باشی مرغکانت برچنند، غنچه باشی کودکانت برکنند، دانه پنهان کن، بکلی دام شو! غنچه پنهان کن، گیاه بام شو! دیپلماتی که «ارزش خودش» رو بدونه با عقلش می خواد، نه با دلش که دل وظیفه ش خواستنه و هیچوقت فکر نمی کنه چیزی که می خواد ارزش اینهمه تلاش و خواستن رو داره یا نه! دیپلماتی که «ارزش خودش» رو بدونه با عقلش می خواد بنابراین «هرکسی» رو تو کاخ سفیدش راه نمی ده! بنده ی طلعت آنست که «آن»ی دارد و به ویترین رنگ و روغنی پر زرق و برق فروشنده های دوره گرد مشتری نشناس جنسهای بنجل چینی حتی نگاه هم نمی کنه چون تو خشت خام می بینه که «آن» رو پشت ویترین های پر زرق و برق رنگ و روغنی نمی شه پیدا کرد! کسی که «آن» رو داشت، می بردش تو تالارهای تو در توی پایین ترین طبقات هرم اسرار آمیز «توتانخآمون» پنهانش می کنه و هزار و یک طلسم امتحان و تله ی مرگبار براش می ذاره چون نمی خواد حتی نگاه ناپاک مگسی آلودش کنه و مطمئنه «زنبور عسل» اگر باشه بوی شهد رو از فرسنگ ها دورتر و از پشت هزار دیوار حس می کنه، برای پیدا کردنش کوه و دریا و بیابون رو زیر بال می ذاره و از تمام طلسم ها و تله های هرم رد می شه تا... چون تنها «زنبورهای عسل» هستند که «ارزش عسل» رو می دونند و چون تنها کسی که ارزش چیزی رو بدونه و حاضر باشه بخاطرش هزینه بده لایق بهش رسیدنه!

لحظه به خودت می آیی که واژه ها فریاد می شود. یاد خطابه های پرشور مارتین لوتر می افتی و سخنرانی های چند ساعته «رفیق استالین»! نگاهی به صورتش می اندازی... حلقه ای زلال چشم هایش را در آغوش می کشد دیوانه وار... لبخند می زنی: از مزایای بیرنگ بودن یکیش هم اینکه وقتی بارون می زنه، رو صورتت ابر و باد نمی شه!

***

پ. ن: بیدار شو بهار! دیر است. تمام شد؛ « دیگر دود دیدگانت را آزار نمی دهد. باز هم نگاه من بخار پنجره ات را پاک خواهد کرد. باز هم من، از خیابان خالی کنار خانه تو خواهم گذشت... این که تا سپید صبح بالای سرت می نشیند ستایشگر بیداریست! و من، به سوی تو باز خواهم گشت!

این روزهایی که گذشت و برای تو بیشتر از صدها سال هر ساعت... شکنجه بود تمامش. آنچه من می شنیدم، آنچه می گفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون می شد، و آنچه به گوش من می ریخت، با کشنده ترین زهرها آلوده بود. در برابر من، زنان، مردان، کودکان و ابزارها دروغ می گفتند. شهری مرا سنگسار می کرد.

مردم یک شهر مرا دشنام می دادند.

شهری که دوست می داشتم.

و مردمی که پیش از این، ایشان را بارها ستوده بودم.

تمام راه ها به کلبه کاهگلی کنار جوی می انجامید، و من، ایمان داشتم که تو بازخواهی گشت. ایمان، نیاز به آزمون را مطرود می داند.»

تصویر ساطوری را بالای سر ماه...

 تصویر ساطوری را بالای سر ماه می بینم

...بالهای بلورین «دیگری» تو تاریکی می درخشید. «یکی» کهنه سرباز بود؛ کیمیاگری که سکوت می شنید، یک معلم، یک پدر! «دیگری» پونه بود؛ ظریف، بی احتیاط و عاشق پیشه! بی احتیاطی کرده بود و خطر تهدیدش می کرد. «یکی» دوستش بود و به رسم سربازی بوی خطر رو شنید. اخطار داد و «دیگری» فهمید. از مسیر شیطان کنار رفت و ابلیس با قطارش رد شد در حالیکه دست خالی مونده بود. شیطان همیشه بر می گرده و برگشت. این بار مخصوصا برای گوشمالی دادن «دیگری». «یکی» باز سکوت «دیگری» رو شنید و به کمک دوستش بلند شد. شیطان نتونست «دیگری» رو اسیر شته های لاشه خوارش کنه، و برگشت. «یکی» سپری از روحش دور تن «دیگری» پیچید تا اگه باز هم ابلیس خواست برگرده مدافعش باشه. سپر روحی حساس بود، خیلی حساس! کوچکترین ناآرامی و اغتشاشی رو حس می کرد اما یه کم مبهم.

«یکی» خسته بود. خوابش برد. «دیگری» خوشحال و بی احتیاط تو موهای «یکی» جست و خیز می کرد. اولین تار زلف «یکی» که به پای «دیگری» گره خورد، درد تمام وجودش رو گرفت! بی اندازه حساس بود اما به روی خودش نیاورد. گفت مثل بقیه اونایی که فقط برای گرگم به هوا میان خسته می شه و میذاره  میره. «دیگری» احساسش پاک بود، مثل یه بچه که تازه متولد شده. خستگی هم نمی فهمید انگار. اوایل باورش نمی شد اما کم کم موهایی که با جست و خیزش تو زلف «یکی» به پاش پیچیده بود ردی رو پوستش جا می ذاشت. سعی کرد غیرمستقیم بهش بفهمونه که پای دلم به موهات گیر کرده و ازش بخواد که متقابلا احساس و قلبش رو ...

«یکی» اما هیچیش معلوم نبود. یه مسافر بود؛ یه زائر! کیمیاگری که چوپانهای ناامید رو پیدا می کرد تا به گنج شون برسوندشون و بعد همونطور که پیداش شده بود غیبش بزنه. نمی تونست کسی رو همراهش کنه. بیدار که شد خواست بره. ماشین «دیگری» رو هل داده و روشن کرده بود. سوار شدن حتی در صورت دعوت تو مرامش نبود. گفت که رفتنیه. جواب «دیگری» میخکوبش کرد: آخرشم وقتی حرفهاشون تموم می شه خیلی راحت می ذارن و می رن. انگار نه انگار که چیزی از اون گفتن ها و شنیدن ها...

«یکی» مدتی سکوت کرد اما دلش نمی ذاشت آروم بمونه. معصومیت احساس «دیگری» براش با ارزش بود و خواستنش کاملا قابل درک و مورد احترام. سلام مستحبه اما جواب سلام واجب و هر چی باشه «سکوت» نیست. وقتی اشاره های صریحتر «دیگری» رو دید فهمید که سلامهای هر روز «دیگری» سلام گرگ نیست. یک نیاز معصومانه ست و سعی کرد موقتا طوری این نیاز رو تامین کنه تا «دیگری» نگرانی از این بابت نداشته باشه و فقط به قله فکر کنه. بالطبع «یکی» سعی کرد جوابی خاصتر از بقیه بهش بده؛ «دیگری» خوشحال، تعجب کرد مثلا: « تو هم از این حرفها بلد بودی؟ » و شنید: « از شما یاد گرفتم...»

«یکی» دعا می کرد «دیگری» به همین اندازه قناعت کنه تا رسیدن به قله اما «دیگری» نیازش روز افزون تر از اینا بود. شیطان برگشت؛ با لشکرش! این بار هدف «یکی» بود که چند بار نذاشته بود... تیرباران وسوسه بود و طاعون؛ «دیگری» فهمید که «یکی» تنهاست، گفت: من هستم! «یکی» گفت: این جنگ منه! ولی اگر می خوای کمکی بکنی بذار بودنت، پاک بودنت و به راه حدیث موندنت رو حس کنم. «دیگری» گفت: نگران نباش، تا آخرش هستم!!! تکیه کردند؛ پشت به پشت... تو محاصره ی سپاه شیطان! فشار حمله ها بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان «یکی» زمین خورد! پشتش خالی شده بود. تو هجوم شته های لاشه خوار شیطان چشمش دنبال «دیگری» گشت. نبود. فرار کرده بود! نگران شد. نکنه زخم خورده باشه! نکنه... نکنه... پشت کرد به دشمن و به دنبال «دیگری» تا رسید بهش جایی که داشت گل می ذاشت لای موهاش! گفت: چت شد یهو؟ گفت:هیچی! گفت: پس کجا فرار کردی؟ گفت: همینجوری! حوصله م سر رفته بود!

«یکی» تو فرارش به دنبال «دیگری» تیر خورده بود؛ از پشت! و این برای یک سرباز یعنی...!!؟ به روی «دیگری» نیاورد. گفت: «چیزی» از ارزشهات کم نشد. همینجا باش. من باید برگردم. زخمم عمیقه! نذار خوابم ببره! فقط گاهی بذار صداتو بشنوم. چیز خاصی نمی خواد بگی. فقط بودنت و اسیر نشدنت بیدارم نگه می داره، نمی ذاره شکست رو قبول کنم. اگه برنگشتم... «دیگری» گفت: از این حرفها نزن! و قول داد، که بمونه و گاهی صداش کنه. روزها اومد و رفت. ضربه بود و مقاومت و سرما! اون «گاهی» اما طی اینهمه روز تنها یک بار تکرار شد. اونم صدای «اون پروانه رو می خوام» بود!

شیطان محاصره شو رها کرد اما زخم «یکی» کاری بود. رو کرد به «دیگری» و گفت: «چیز زیادی» از ارزشهات کم نشد. به آینده فکر می کرد. از بین تمام اونهایی که ادعای کوهنوردی شون می شد 3 تا فرشته انتخاب کرد تا با هم و زودتر از همه قله رو صعود کنند. قطعا «دیگری» هم جزو اونها بود. برنامه می ریخت و نقشه می کشید برای چطور رفتن مسیر، کجاها اتراق کردن، شبهای توفانی کوهستان رو کجاها پناه گرفتن و ... به چادری فکر می کرد که رو قله ی کوه می خواست بزنه برای خودش و فرشته هاش هر چند بزودی باید هر کدومشون رو راهی گنجهای خودشون می کرد و خودش تنها مثل همیشه راه می افتاد دنبال چوپانهای دیگه ای که حدیث رو گم کرده بودند. هنوز نیازی به یک همسفر حس نمی کرد. روح همایی رو سرش سایه داشت و همین کافی بود. دنیا منتظر کسی نمی مونه و هر لحظه غفلت ممکن بود به از دست دادن قله منتهی بشه. از وسوسه گاه و بیگاه ابلیس برای فکر کردن به فرشته هاش به عنوان...در برابر روح همایی که از جهنم تا کویر باهاش بود احساس گناه می کرد اما نمی تونست «دیگری» رو تنها رها کنه وسط کوه و بیابون تا برای تامین نیازش رو به مارها و شته های لاشخور بندازه. باید تا قله باهاش می موند. به آسایش و فراهم کردن مقدمات آسایش همسفرش فکر می کرد اما به «کی بودن»ش هنوز نه! اصلا لازم بود فکر کنه؟ هر کس قسمتی از حدیث اون می شد بالاخره یه روزی میومد. دیر و زودش رو می شد تحمل کرد اما به سوخت و سوز نداشتن «کیستی» و «چگونگی» اومدن و رسیدنش عمیقا ایمان داشت. یک چیز اما مشخص بود، اینکه فرشته هاش بچه هاش بودند و یک پدر هرگز به دختر خودش...

«دیگری» بازم داشت حوصله ش سر می رفت. می خواست «تکلیفش» مشخص بشه. می خواست بشنوه موندنی بودنش رو! «یکی» بهش گفت: جنگه! زنده بمونم هم موندنی نیستم، پس هیچی مو باور نکن! بارها اینو تکرار کرد تا زنجیر زلفش رو بریده باشه و دیگری رو آزاد بذاره تا اگه خواست بتونه بره. برنامه ش کامل شده بود. قله ای که باید فتح می شد درست روبروشون بود و زمان کم! به فرشته هاش نگاه کرد؛ ستایش برانگیز بود موندن «دیگری» تحت فشار این نیاز و با داروی قطره چکانی «یکی» اما بی حوصلگیش ممکن بود به خواب منتهی بشه و تو کوهستان به این سردی خواب یعنی مرگ! «یکی» براش از حدیث گفت و اینکه قله حدیث ماست و فریب صحرا از دو راه ممکنه سراغمون بیاد؛ جیب یا قلب! ظاهرا با تک تک فرشته هاش و شاید باطنا فقط با خودش پیمان بست که ورودی هر دو راه فریب صحرا رو سه قفله کنند. «یکی» می دونست که قلب «دیگری» بیشتر از روحش نیاز به پر شدن داره اما چون مقدس می دونست قلب دخترش رو نمیتونست براش کاری بکنه. «دیگری» ساکت بود. می خواست «یکی» بیان بی کلامش رو بشنوه و این رو بارها به «یکی» گفت: تو باید خودت بفهمی! «یکی» می فهمید اما تنها کاری که ازش بر میومد تقویت و پر کردن قلب «دیگری» با روح و امید بود. چیزی که «دیگری» رو زیاد راضی نگه نمی داشت. همچنانبهونه می گرفت و بیان بی کلامش رو تو سکوت فریاد می زد. «یکی» فکر کرد شاید با گفتن صریح «دیگری» بشه قول داده شده رو با توافق همه کمی تغییر داد. اون قدری که بدون زیر سوال رفتن رابطه پدر-دختری و تقدس قلب «دیگری» و قول خودش کاری کنه که تا قله دوام بیاره. به قله که رسیدند فرشته هاش می تونستن بالها رو باز کنند و به هر جایی می خوان برن. «دیگری» لجباز بود. لبها و بالهاشو خودش قفل و زنجیر کرده بود به هم. اصرار داشت که همین الان می خواد. نیازش رو خیلی بزرگتر از اونی نشون می داد که واقعا بود! به گردنه نزدیک می شدند. «دیگری» بازی رو شروع کرد؛ دومی رو دید و بکوری چشم «یکی» بهش دل بست. «یکی» گفت: فریب صحراست. گول نخور. «دیگری» خیال کرد از حسادتش این حرفو می زنه. بزودی رسید به حرف «یکی» که فریب بود دومی. دست به دامن اولی شد. «یکی» این بازی رو زیاد دیده بود؛ بازی رقیب و تنگنا! کیش اسب که با «رقیب» داده می شه و شاه باید حرکت کنه!

شاه «یکی» بی حرکت خشکش زده بود. نگاه کرد به «دیگری» و گفت: این هم فریب صحراست برای بازداشتنت از حدیث! «دیگری» باور نکرد. «یکی» گفت: من مواظبش هستم تا از این گردنه عبور کنیم. تمام حواست به شیب تند سمت راست باشه. «دیگری» قبول کرد. از گردنه گذشتند. «دیگری» شروع کرد به دویدن تو میدان مین اولی تا اعمال فشاری کرده باشه به «یکی» برای گفتن اون چیزی که می خواست بشنوه. «یکی» چیزی از اون جنس که «دیگری» می خواست نداشت که بگه. «دیگری» دخترش بود، نمی تونست. «دیگری» کم کم فشار بازی و سرعت دویدن تو میدان مین اولی رو بیشتر کرد تا اینکه اسیر شد؛ اسیر اولی! زوجی که نقش هاشون با هم عوض شده بود. هیچکدوم تو قالب و طبیعت خودش نبود و «یکی» بارها دیده بود که چنین رابطه ای آخرش سرابه. داد کشید مواظب باش! اما «دیگری» متهمش کرد به دوستی غیر صادقانه و اینکه بخاطر بدست آوردن «دیگری»ه که داره داد می کشه؛ دقیقا همون اشتباهی که ... مرتکب شده بود!

«یکی» بارها اخطار داد که بازی رو شروع نکن! گوش «دیگری» بدهکار نبود. و اسیر شد. «یکی» با چشمای خیس به دخترش نگاه می کرد که داشت بهش می گفت: تو فکر می کردی من بهت علاقه دارم؟ گفت: نه! اما راستش آره بود ام نه! «دیگری» یک روزی به «یکی» علاقه داشت. الان هم بود اما «دیگری» با لجاجت و سرکوب این علاقه، درونسوش کرده بود. وحشتناکترین زمان وقتیه که یک احساس درونسو بشه و اون وقته که آدم برای اون احساس یا سرکوب اون احساس پلکش رو روی صورتش می کشه. به هر بته ی خاری چنگ می زنه و هر کاری می کنه. حتی اگر بدونه که آخرش سیاه و کبوده. آدم خودش رو گول می زنه و دانسته می خواد سراب رو آب ببینه، فریب صحرا رو گنج و پدر کیمیاگرشو دروغگو! انتظاری نیست جز دعای اشک آلود پدر پیری که برای خودش هیچ چیز و برای دخترش «دیگری» چیزی جز حدیث نمی خواست!

و شعاع خورشیدی را در پشت میله ها

قاتلان تا بالای ابرها رسیده اند

چه سود از پرنده ای که هنوز برشاخه ای میخواند

که آوازش مرثیه همه جهان است...