-
ای همیشه جاودان...
یکشنبه 25 آذرماه سال 1386 11:53
برای پیر سفر کرده ای که... « تو رفتی شهر در تو سوخت باغ در تو سوخت... اما دو دست جوانت - بشارت فردا - هر سال سبز می شود و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک گل می دهد گلی به سرخی خون! »
-
آیین روزگاران
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 08:58
- روز تولد وبلاگت بود... زمزمه می کنم: حساب سال و مهت در دیار بی عشقی ست در آن دیار که عشقست ، ماه و سالی نیست
-
تا... تو را بسرایم!
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 07:06
تو گِل بدی و دل شدی جاهل بدی، عاقل شدی آن کو کشیدت اینچنین آن سو کشاند کش کشان دیدی هیچکس؟ گفته بودم می روم، گفته بودم زمینی را پیدا خواهم کرد، که در آن، سنگینی ات را بر سینه ام حس نکنم، و اگر یافتم... پیدا نشد که نشد! حال نشسته ام، پشت صفحه کلیدی خیس، و می خواهم تو را بنویسم؛ چون پیانیستی که پیش از اجرای سونات مهتاب...
-
مرا به خانه ام ببر...
یکشنبه 6 آبانماه سال 1386 08:26
مهربانم، هیچکس! نگاهم در اعماق مه گرفته ی پس کوچه های حسرت آگاهی دیروز سرگردان مانده است و از هراس مردن در... بر جای خشکیده، یخ زده، روح زخم خورده ای با پیشانی خونین از کلنگ تمام ژرفای منجمد این خاک خسته را داد می کشد انگار و من، دیروز، مرده و امروز، زنده آیا...؟ نه، هنوز، مرده اما شاید راستی چه فرقی می کند؟؟؟ حسرتم...
-
در گذر حرامیان!
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 04:34
تقدیم به انجمن ادبی ققنوس در گذر حرامیان! همینکه به عشق بینجامد مهر گیسو بدست باد سپرده ایم و سوت زنان از کناره ی خیابان پای بر سایه های آشنا می گذاریم و می گذریم. می بیندمان و نمی بینیمش چشمان خندانی که راز گردنه های دوردست در آن بلور شده است. نمی بینیمش چشمی که از تنگه های واقعه برگشته ست و گریه را فراموش کرده - بس...
-
گناه کردن پنهان به از...
پنجشنبه 29 شهریورماه سال 1386 06:34
براستی چه هراسناک و بد است دیدن و احساس کردن آنگاه که برج و باروی طاماتت فرو ریزد؛ تمامش یک نیمروز نشد، فرو ریخت. وجود و اندیشه و منش هر کس به جای خود قابل احترام است و من ، اکنون، تنها از این در هراسم که "اینجا چه می کنم؟" میان ناشناخته هایی که اینهمه مدت خیالات می بافتم شناخته ام شان ؛ یکی به عبادت برده گون مزدوران...
-
روایت نه خواستن که شنیدن...
پنجشنبه 22 شهریورماه سال 1386 03:11
دوست بسیار عزیزی شعری زیبا می خواند: حدیث درد گفتیم و شنفتند شنفتند و دریغایی نگفتند تو گویی قصه دیو و پری بود که بشنفتند و کودک وار خفتند اما روایت نشنیدن و نه خواستن که شنیدن در عین وانمودن که... آری حکایت استحمار بسی هولناک تر است. اندکی دقت، اندکی تامل و فقط کمی کافیست؛ شاید خود تو هم تنها به چشم می اندیشی! شاید...
-
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 07:09
... و شاعر؛ روح غریب آسمانی، هبوطش دردناک ترین عذاب، و شعرش، بیتاب؛ صور اصرافیلی فریادوار در گوش خود به خواب زدگان و مردگان و جماد بی روح لایفهم! بیدار می نشیند، به زمزمه، بیدار، سرشار زیبایی های نهفته ی مرموز؛ خونی، که در کوره رگ های خشکیده ی سله بسته رسوخ کند... « معشوقه... قصه ی خسته شدن را نشنید بی تفاوت... بی...
-
نقطه چین...
یکشنبه 14 مردادماه سال 1386 05:58
بخوان و پاک کن و نام خویش را بنویس به دفتر غزلم هر چه نقطه چین دارم
-
برای پونه ای که...
شنبه 9 تیرماه سال 1386 09:01
به کبوتر بگو قفس یعنی... پر بکش، مرگ زودرس یعنی... اینکه در توبه توی من قفسی ست که منم توی آن قفس یعنی... ما فقط چند روز می رقصیم توی جامی شراب گس یعنی زندگی چیز قابل عرضی است مرگ در طول یک هوس! یعنی زندگی کردن شبیه همه مردن مثل هیچکس یعنی ... (آب می بلعدت و می بخشی زندگی را به خار و خس یعنی...) تو درختی تناوری اما با...
-
زائر...
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1386 12:07
گفت: کجا زائر؟ گفت: در پی کجایش نباش، چرایش را گم می کنی. گفت: چرا؟ گفت: آخر راه خواهی فهمید! گفت: کدام راه؟ گفت: همین که می روم. گفت: ما که ایستاده ایم! گفت: "تو" ایستاده ای! گفت: "این" که می خوانی چیست؟ گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! "آنچه" تو می شنوی شرح سفر است. گفت: پس اندوهگین نخوان! گفت: این راه است که مرا بر می...
-
از مردن...
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 10:27
برای او که نوشته بود: آن جایی که هستی، غزل شب یلدایت را برای که می خوانی؟ ایستاده ام، درست در میانه ی میدان؛ بر آستانه ی این دنیای نو! آن نگرانی را ببین؛ ببین که چطور هنوز پشت پلک هایم پرپر می زند، وادارم می کند بایستم. پشت سرم نگاه می کنم؛ جاده ایست، که انگار... رد پاهای مرا تنها به میهمانی آرام شبان مهتابی اش خوانده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 دیماه سال 1385 17:14
-
... از زیستن!
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 20:24
هاتفی گفتش که ای صوفی، برآی! یک نفس زینجا که هستی برتر آی! تا به هیچی ما همه چیزت دهیم... ... دی خیال تو بیامد به در خانه ی دل در بزد، گفت:« بیا، در بگشا، هیچ مگو » دست خود را بگزیدم که « فغان از غم تو! » گفت:« من آن توام، دست مخا، هیچ مگو تو چو سرنای منی؛ بی لب من ناله مکن! تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو » گفتم:«...
-
درخواب دوش پیری درکوی عشق دیدم بادست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 13:43
شاگردی را گفتم... هیچ کس جزیی از زندگی هیچ کس نیست پس هیچ چیز هیچ کس هم به هیچ کس مربوط نیست جز در مواقعی که بشود به داد یک همنوع رسید و تنها در همین حد... ناله کرد که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشد؟" گفتم کتاب « مردی برای تمام فصول» را خواندهای؟ با اندکی مکث گفت که فکر نمی کند خوانده باشد، اما از...
-
...کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست!
یکشنبه 28 آبانماه سال 1385 18:31
آنگاه آلمیترا لب به سخن گشود: اینک با ما سخنی بگوی از مرگ... - ...مردن چیست؟ جز برهنه در باد ایستادن و در آفتاب ذوب شدن! تنها وقتی از چشمه ی سکوت بنوشید، می توانید براستی آواز بخوانید و هنگامی که به قله ی کوه می رسید صعود را آغاز می کنید. بقول مرتضی غریب آمدیم، غریب زیستیم، غریب ... شدیم و غریب هم... رفتنی شدیم،...
-
آیین روزگاران!
شنبه 27 آبانماه سال 1385 19:00
یک سال پیش مهمان وبلاگ سرایتان شدم؛ با حکم تبعیدی در دست! تبعیدی که یک سال به طول می خواست بیانجامد و این برای روحی که سی و چند قرن در خاموشی و بیهوشی سپری کرده، زمانی نباید باشد. قرار بود ببینیم و دل نبندیم تا روزهای داغ این تبعید به انتها رسد. برای آن که می داند یک روز رفتنی ست، دل بستن حرام است و حماقت؛ چون باقی...
-
سردم است هیچکس، عجیب سردم است...
جمعه 26 آبانماه سال 1385 15:12
نازنین دلم، هیچکس! سالها پیش داستان مردی را برایم گفته بود که سالیان سال در مسیر شطّی شناکنان فرود می آمد. ناگاه احساس کرد به آبشاری رسیده است و همین دم است که آب او را به کام خود فرو کشد. بازوانش را صلیب وار در هم انداخت و زیر آواز زد. آن پیر مراد بنرمی گفت: این، برترین قله ایست که روح انسان بدان تواند رسید! آبشار را...
-
فتوای فراعنه!
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 18:49
گفتند:« گل مرویید، این حکم پادشاه است چشم و چراغ بودن، روشن ترین گناه است حدّ شکوفه، تکفیر؛ حکم بنفشه، زنجیر سهم سپیده، تبعید؛ جای ستاره، چاه است آواز پای کوکب در کوچه ها نپیچد در دست شحنه شلاق همراه رو براه است » مغز علم بدوشان تقدیم مار بادا وقتی که کلّه ها را خالی شدن کلاه است صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد...
-
بگشادهزار دل ز هر حلقه ی زلف گفتا که دلت بجوی و بردار و برو
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 11:17
هیچکس! نمی دانم کجایی، اما آنجا که هستی، خواستم بدانی روح من باز هم در کوچه باغ های ی اد تو پرسه می زند. تنم بیقرار توست هیچکس، دلم بیتاب است... وقتی از تنهایی هم فرار می کنم، پایی برای فرار نمی ماند و جایی برای قرار، می خواهم فقط با تو باشم، کنار تو؛ فقط با تو! حتی اگر... هر قدر هم که "کسان" اطرافم را گرفته باشند،...
-
آغاز شد سحابی خاکستری، و ماه من هنوز،چشم مرا به روشنی آب میشناسد
سهشنبه 23 آبانماه سال 1385 04:57
ستاره ای که امشب خواهم دید دیشب دیده ای چقدر دور است و چقدر نزدیک است تلالوئی که گذشته است از ابر و مانده است در سایه ای که چشمانم را خاکستری کرده است. در آسمان خبری نیست هر چه هست، آنجایی ست که آغاز شده ست زمان شتابی دارد در دور شدن به سوی روز می روم و روز می رود تا از چشمانت پنهان ماند به گام هایت می گرایم بر خاکی...
-
چند بر چهره ی خورشید بمالی گِل را؟
یکشنبه 21 آبانماه سال 1385 00:27
کسی برایم نوشته بود: " وقتی رفتی نگاه ساکت و مبهم .::من::. به نقطه ای نا معلوم خیره ماند. می خواستم کوچه را تنهای تنها تا انتها بپیمایم اما..." و کسی دیگر وقتی به اصرار و الحاح خواسته بودم چیزی بگوید ، گفته بود: " با رفتنت .::کوچه::. بهارو گم کرد، صداقت شمعدونیارو گم کرد..." میان این دو رازی ست مبهم که... نمیخواهم...
-
چون ما نباشیم مجنون؟ که لیلی غیر از دل ما محمل ندارد!
شنبه 20 آبانماه سال 1385 09:48
هیچکس، سلام. نیازی به معرفی نیست که بهتر از هر کس دیگری می شناسی ام. نیازی به هیچ حرف و حدیثی هم نیست، همه را می دانی، بهتر از هر کس دیگری ... تمام حرفایی که نمی تونم به زبون بیارم هجوم آورده ن به مغزم! تمام حرفها! تمام کلمات کج و معوج، با اون شکلهای شاد، بی ریخت، با شکوه، مضحک! همه شون اینجان! انگار یه لشکر کشی یه و...
-
هشداری برای هیلا!
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 00:10
تابحال فکر کرده اید که چرا یک فرزند هیچوقت قادر نیست به یک مادر "دروغ قابل باور" بگوید؟ به همان دلیل که یک شاگرد هیچگاه نمی تواند به یک استاد... به گذشته برگردید؛ خودتان زمانی در جایگاه فرزندی بوده اید و امروز هم در جایگاه مادری که همیشه با سرعت و دقتی مثال زدنی "اشتباهات کلامی" فرزند را متوجه می شود: - فکر نمی کنی...
-
به همایی که...
جمعه 12 آبانماه سال 1385 18:35
می بینی؟ خودم مانده ام و خودت! آخرین امید زمینی را هم باران شست و باد برد. حالا دیگر تو مانده ای؛ خودت و فقط خودت! ایستاده ای بر این آستانه، و انگار خیال رفتن نداری! به ایوان ماه نگاه می کنی. گویا دنبال کسی می گردی... می دانی؟ منتظرم، چشم براه... چشم براه روزی که برق دشنه ی نامردمی تو را هم ببینم. زدنت دیدنی می شود....
-
زیّن لهم الشیطان اعمالهم... و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعا
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 13:40
روح انسان ده بار کرامت انسانی اش را از یاد برد، ابلیس را بر گرده اش نشاند، خود را تحقیر کرد و زیرکانه انگاشت که ...: اولین بار زمانی بود که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید و خیالات بافت که " کسی نمی فهمد " یا کسی " به اندازه ی من " نمی فهمد! دومین بار آن هنگام بود که "برای به چنگ آوردن بلندمرتبگی " خود...
-
ز تو دل بر نکنم تا دل و جانم باشد
شنبه 6 آبانماه سال 1385 00:18
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد میل آن دانه خالم نظری بیش نبود شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم نازنینا مکن آن جور که کافر نکند گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم به خدا و به سراپای تو کز دوستیت دوستت دارم اگر...
-
گرچه از هراس ملخ ها در اتاق گندم کاشته ایم...
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 19:30
هنوز به اونجا نرسیده م و خودمو در جایگاهی نمی بینم که بخوام کلاس "عشق شناسی" بذارم و درستون بدم اما یه حس همیشگی نمی ذاره بذارمتون وسط این میدان مین و بی تفاوت پرواز سهمناک تله های انفجاری بین این سیم خاردارها رو نظاره گر باشم! یه وقتایی تخریبچی بودم، دسته ی جنگهای نامنظم، گروهان پشتیبانی لجستیک... و بچه های دسته...
-
آی آدم ها!
یکشنبه 23 مهرماه سال 1385 11:45
آهای جویندگان طلا، شکارچی ها، هفت تیرکش ها، جایزه بگیرها... با شمایم آی آدم ها! قرمزها، خاکستری ها، نارنجی ها، رنگارنگ ها! شما که هر صبح و شام وقت و بی وقت با تبری بر دوش و کلنگی بر کف به سوی این "معبد-مقبره" ی پر از "هیچ" سرازیر می شوید و... از کجای این مقبره ی باستانی بوی طلا شنیده اید که در بیدار خوابی هایتان هم...
-
غرقه گشتند درین بادیه بسیار دگر...
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 19:46
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر خرم آن روز که با دیده ی گریان بروم تا زنم آب در میکده یک بار دگر