-
آدما!
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 05:26
آدم چقدر بچه می مونه. وقتی خطایی می کنه و بچگانه فکر می کنه " هیچکس ندید"! زودی یادش میاد که "چرا، یه نفر دید" و سرمست غرور می گه: خب دید که دید. حالا مگه چی شد؟ و درست اون وقتی که خیال می کنه اونی که دیده دیگه باید یادش رفته باشه، جای یه ضربه رو پس گردنش حس می کنه و گیج می شه. می مونه و نمی فهمه از کجا اومد... می ره...
-
ارسال دوباره ((پرنده فقط یک پرنده بود)) بدرخواست یکی از دوستان
شنبه 12 فروردینماه سال 1385 12:18
سلاخی را دیدم زار زار می گریست! پرنده ی کوچکی به او دل بسته بود... سلاخ تنها بود. یک عمر بود که تنها بود! نپرس چرا، فقط همین که تنها مونده بود، یه عمر؛ به درازی تموم شبهای زمستون، به تنهایی یه گرگ زخمی که زوزه هاشو تو دلش می کشه تا کسی نشنوه، تا کسی ندونه، تا کسی... شایدم می ترسه یه شکارچی نامرد دیگه پیدا بشه، با یه...
-
هیچکس، بهارت مبارک!
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 00:46
-
مصدق زنده است تا آزادی زنده است!
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 16:37
من بنده ی آزادیم. مولایم علی ست؛ مرد بی بیم و بی ضعف و پیشوایم مصدق؛ مرد آزاد دکتر مصدق، چهارده سال در تنهایی و تبعید تقاص مردمی را پس داد که رویای آزادی در پناه قانون را به امنیت در قفس ماندن فروختند... و اکنون اینجاست! زنده! و اینان از قلمرو زیستن دگر تبعیدش نتوانند کرد! چه بواسطه ی عمل خویش تا ابد در اذهان خواهد...
-
نامه ای به هیچکس!
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1384 08:56
هیچکس، سلام نمی دانم نامه هایم بدستت می رسد یا نه. نمی دانم اگر این نامه بدستت برسد، می خوانی اش یا نه. اصلا برایت... نمی دانم! فقط حس می کنم واژه واژه ی این نامه را وقتی که در ذهنم جوانه می زدند خوانده ای. حس عجیبی ست؛ حسی که پیشترها کمتر جدی می گرفتمش، حسی که دوست دارم هدیه ای بدانمش از طرف تو. نمی دانم که هستی، کجا...
-
من هنوز اینجایم!
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 09:15
"می شنوم طنین تنت می آید از ته ظلمت و تارهای تنم را متاثر می کند. شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد شاید همین حوالی جایی در حلقه ی نگاهت قرار بگیرم. "
-
به کدام مذهب است این؟
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 10:11
پس از خواندن خبر قلع و قمع ددمنشانه و دستگیری قریب دو هزار نفر از اهل طریقت تصوف در قم بر دار کردن منصور حلاج در ذهنم تداعی شد: چون منصور حلاج را به امر خلیفه معتصم هزار تازیانه بزدند در وی تاثیر نکرد. او را روانه ی چوبه ی دار ساختند... ... پس دستش را بریدند. خنده کرد و گفتند: " از چه می خندی؟" فرمود: " الحمدلله که...
-
چشم پوشیده و صد گونه تماشا دارند...
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1384 11:43
خط به اوراق جهان دیده و نادیده زدیم پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم حاصل ما ز عزیزان سفر کرده ی خویش مشت آبی ست که بر آینه ی دیده زدیم بر شکست خزف اکنون دل ما می لرزد گرچه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
-
روز والنتاین مبارک
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 11:41
کاش می شد مثل همه آنهای دیگر ببینمت یا نصف اینقدر که حس می کنمت، حس کنی ام، یا... اما خواستم بدانی که هنوز ایستاده ام، و چشمانم را به افق دوخته... چشم براه طلوع دوباره ات!
-
پرنده فقط یک پرنده بود...
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 22:36
یکی از دوستان نظری درباره ی پست قبلی گذاشته بود که لازم دیدم جهت روشنتر شدن افکار، توضیحاتی بدهم: سلاخی را دیدم زار زار می گریست! پرنده ی کوچکی به او دل بسته بود... سلاخ تنها بود. یک عمر بود که تنها بود! نپرس چرا، فقط همین که تنها مونده بود، یه عمر؛ به درازی تموم شبهای زمستون، به تنهایی یه گرگ زخمی که زوزه هاشو تو دلش...
-
حرفهایی برای نگفتن...
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 12:28
سلاخی را دیدم. زار زار می گریست... پرنده ی کوچکی به او دل بسته بود!!!
-
جیرجیرک...
جمعه 23 دیماه سال 1384 10:41
Cicada told the Bear:I think I've somehow fallen for you. I'd like to tell you something I've told nobody before Bear said:"Leaves are falling and it's time for me to sleep. We can talk about it another time. When I woke up Bear woke up but Cicada was gone. The Bear didn't know that Cicada could not live more than 3...
-
قطره ای بر نیلوفر...
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 20:43
باران سحرخیزان تا صبح که دریابد تا ذره صفت ما را که زیر و زبر یابد آن بخت که را باشد کاید به لب جویی تا آب خورد ناگه او عکس قمر یابد یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد یا چون پسر ادهم راند بسوی آهو تا صید کند آهو خود صید دگر...
-
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
یکشنبه 4 دیماه سال 1384 09:48
-
ومن بی تو تنهایم باران...
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1384 13:52
حقیقت زندگی نفس زندگی است. آغازش از زهدان مادر نیست و پایانش نیز به بستر گور ختم نمی شود. زیرا سالهایی که گذشته اند در قیاس با حیات جاودانه لحظه ای بیش نبودند. جهان مادی و هر چه در آن است در قیاس با لحظه بیداری که وحشت مرگش می خوانیم خوابی بیش نیست. جبران خلیل جبران
-
قطره ای بر نیلوفر...
یکشنبه 20 آذرماه سال 1384 22:24
Then said Almitra , Speak to us of Love. And he raised his head and looked upon the people, and there fell a stillness upon them. And with a great voice he said: When love beckons to you, follow him, Though his ways are hard and steep. And when his wings enfold you yield to him, Though the sword hidden among his...
-
نامه ای به هیچکس...
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 22:40
« آنها که خدا را یافته اند و او را عاشقانه دوست می دارند با آنها که او را گم کرده اند و مایوسانه و مضطرب دم می زنند، با هم بی شباهت نیستند. هر دو شور و شعفهای روزمره را در خود کشته اند. هر دو بزرگتر از آنند که در کنار این جوی متعفنی که لجن زندگی از آن می گذرد، بنشینند و بنوشند و بزنند و بخورند و بکوشند و مست شوند....
-
به سرگشته ای در کویر...
دوشنبه 30 آبانماه سال 1384 14:29
(( تو از خانه ات دور افتاده ای - ای کاش می توانستم این را باور نکنم - و به آلپ پوشیده از برف نگاه می کنی و به راین یخ زده... آه ای سنگدل... تنها... بی من! مبادا که جنگل تو را آزاری رساند. مبادا که یخ های ناهموار پای نازکت را رنجه کند.)) ویرژیل