-
دست هایت بوی فلز می داد
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 05:44
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 «تاریک بود خودت را چسباندی به من - می ترسم - من اینجایم؛ کنارت. چشم هایم را گرفتی دست هایت بوی فلز می داد چیزی را تیز کرده باشی انگار برقش را حتی به رو نیاوردم *** سردم شده بود؛ بی حس! خوابم می آمد پیرهن سفیدم گلی شده بود با چشمان نیم باز نگاهت می کردم دست هایت،...
-
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم؟
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 07:05
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم از گلزار چون روم جانب خار چون شوم از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی از پی هر ستاره گو ترک...
-
اگر تو ذوق سرمستی ازین صهبای ما داری
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1388 06:16
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 گفت: بود و نبود بر باد دادم، نسیمی مساعد نبوییدم. سالها گرد شمع عارضت گشتم، مهری ندیدم. دلم غلامی ات کرد، خواجگی ندید. گرد پایت به چشم کشیدم، به روشنا نرسیدم. چله ها دم زدم، دم نشنیدم. به هر سو دویدم، نرسیدم. تو را چه عداوتست با من که این سان می دوانی ام؟ گفت:...
-
برای بهار
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1388 05:23
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 نمی خواستم نام چنگیز را بدانم نمی خواستم نام نادر را بدانم نام شاهان را محمد خواجه و تیمور لنگ ، نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و خفت چشنده گان را. می خواستم نام تو را بدانم. و تنها نامی را که می خواستم، ندانستم!
-
با تو بودن...
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 20:52
از «همه» دست بریدم که تو باشی «همه» ام با تو بودن ز «همه» دست کشیدن دارد
-
پاسخ
جمعه 26 تیرماه سال 1388 12:57
کاغذی کاهی بر می داری، قلمی سیاه، و به شعر می نویسی در پاسخ، مثل همیشه... شکسته نستعلیق تو هم، و به دست شعله ها می دهی تا برسانند: از باغ می برند چراغانیت کنند تا کاج جشنهای زمستانیت کنند پوشانده اند روی تو از ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانیت کنند یوسف به این «رها شدن از چاه» دل نبند این بار می برند که زندانیت...
-
ماه کنعانی من...
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 12:48
بوی عطر یاس می دهد؛ مثل همیشه... تای کاغذ را باز می کنی آبی آسمانی شکسته نستعلیق، می دود توی ذهن: ماه کنعانی من، مسند مصر آن تو شد وقت آن شد که دگر ترک کنی زندان را
-
شعری از یک دوست
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 09:35
بزک نمرد و بهار آمد و خیار نبود به شوق کمبزه ما را دمی قرار نبود گذشت فصل زمستان و سوز و سرما رفت ولی ذغال، سیه روی و شرمسار نبود (1) ز پامنار گذشتم چو عید نو آمد لباس عید من آن جا گِل منار نبود (2) مگر نه سال نکو از بهار آن پیداست؟ قسم به موت که خیری در این بهار نبود به کوه لاله ، شقایق ، اقاقیا نــدمید به باغ سایه ی...
-
بر بال ققنوس...
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 08:12
ح. الف آذرپاد به یاد شهید محمدمختاری بر بال ققنوسم؛ بر سریری از آتش تاجی از خار بر سر زنجیر از زلف بر پای آشنا می شنوم: طنین تن «بهار» یست از ته جاده های پاییز آفتاب می شود، می دانم!
-
فقط برای «بهار»...
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 19:31
بیا که بی تو مرا از بهار سهمی نیست و سالها گذران بی «بهار» بد دردیست...
-
من از آن روز که دلدار شدم...
جمعه 23 اسفندماه سال 1387 10:53
گفتند: این مرد از عشق هلاک خواهد شدن. چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد تا او لیلی بیند؟ گفتند: ما را از این معنی هیچ بخلی نیست، لیکن مجنون، خود، تاب دیدار او ندارد. پ. ن: گیسوی یار مرا دید و به طنازی گفت: من از آن روز که دلدار شدم دار شدم!
-
یادش بخیر...
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 17:16
گفت: یادش بخیر... اینجا بام خانه ی ما بود، و من، مشغول نخ دادن به بادبادک هایی که از روز برایم روشنتر بود لحظاتی پس از پایان این شعر دیگر نه باد را به یاد می آورند، نه مرا!
-
نبرد سایه ها
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 09:22
ایستاده بود؛ زخمی، ویران، خرد شده زیر بار تهمت... تنها گناه-خواسته اش اسیر سایه ها نشدن کسی بود که عشقش برده ی سایه ها شدن بود!
-
تاج خار...
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 09:57
می شنوی هیچکس؟ حتی اگر نشنوی هم... ه...ا...ا...ا...ا...ا... چه سوزی دارد سرمای روی این زمین! گفته بودی همین نزدیکی ها... هنوز هستی؟ می بینی ام؟ ... کی ندیده ای که دوباره باشد؟ جسمی روح سفر کرده ی خویش می جوید، دیوانه وار به ریگ و خاک یخزده ی گور چنگ می زند. نبش قبرم می کنند هیچکس، نگاه کن! به پادشاهی اش می خواستند...
-
صد هزار سال تنهایی.............................
جمعه 24 آبانماه سال 1387 08:23
- دل خودم بدتر شکست. گفته بودم بهشون که دو تا دایره متحدالمرکز دور خودم دارم. دایره بیرونی عمومی تره و دایره درونی شهر ممنوعه ی چین باستان! حتی نزدیک شدن بهش جرم داره و چه بسیار کسانی که خواستن واردش بشن و به محض فکر کردن به رسوخ تو دیوارهای بلندش تک تیرانداز همیشه بیدار برجک دیدبانی بالای دیوار به تیر شهاب آسمانی...
-
دلم برای غوغای دف نوازان تنگ شده...
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1387 08:43
از خاکستر داغ چنارها «سپیدار» سبز می شد توی چشمهای یکی؛ پشت برگهای پنجه ای پهنش چیزی نمی شد دید. نگرانی تمام شده بود. زنده گیر نمی افتاد! کهنه سرباز دسته جنگ های نامنظم همیشه یک تیر برای این روزهاش... پ.ن: دلم برای غوغای دف نوازان تنگ شده...
-
تصویر ساطوری را بالای سر ماه...
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 16:46
تصویر ساطوری را بالای سر ماه می بینم ...بالهای بلورین «دیگری» تو تاریکی می درخشید. «یکی» کهنه سرباز بود؛ کیمیاگری که سکوت می شنید، یک معلم، یک پدر! «دیگری» پونه بود؛ ظریف، بی احتیاط و عاشق پیشه! بی احتیاطی کرده بود و خطر تهدیدش می کرد. «یکی» دوستش بود و به رسم سربازی بوی خطر رو شنید. اخطار داد و «دیگری» فهمید. از مسیر...
-
بیمناکم که...
شنبه 6 مهرماه سال 1387 10:18
« و شاعران، که یک روز، می خواستند یورش برند به سوی شادی... گاهی دهان زیبایی را خواهند یافت، که با صدایی آشنا - بی صدا - ضجه می زند! » "یکی" که تو چشماش چنار کاشته بود زجر می کشید از نادیدنی دیدن، از سکوت شنیدن؛ پیش چشمش همه ی چلچله ها می مردند! هجوم شته بود و طاعون، و جوجه چلچله هایی که هنوز چشم به دنیا باز...
-
همه ققنوسیم؛ خاکستر ما می گوید!
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 07:27
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی / گر بجهی ازین حلقه در آن دام بمانی ... گفت آتش بی سبب نفروختم دعوی بی معنیت را سوختم زان که می گفتی نیم با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود
-
تئللرین باس یاراما، گویما منی قان آپارا...
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 07:25
من هنوز اینجایم! سایه ای، زیر درختی که ز چوبش تبری ساخته اند و به آن جان درختان دگر می گیرند؛ واپسین سایه ی جان برده ز رقص طاعون...
-
گفت فریادرسی گر نبود، ما هستیم!
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 01:38
و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است! باد با قافله دیری است که سر سنگین است گفت با زخم جگرگاه قدم باید سود بر نمکپوشترین راه قدم باید سود گفت ره خون جگر میدهد امشب همه را آب در کاسه سر میدهد امشب همه را سایهها گزمه مرگاند، زبان بر بندید بار ـ دزدان به کمیناند ـ سبکتر بندید مقصد آهسته بپرسید، کسان میشنوند "...
-
روح زخمی
جمعه 11 مردادماه سال 1387 08:22
کجام هیچکس؟ تنم سنگینه؛ به سنگینی تمام برفای زمستون! خون زیادی رفته و دیگه شاید رمقی نباشه برای برگشتن و دوباره نوشتن؛ از تو، از درد فاصله و از این حس بی نام غریب، که از یک قدمی تمام چیزایی که یک روز خوشبختی می دونستم شون "گوش کشان" کشیدم تو کوره راه های برف گرفته ی سرد، خشن، دور، گم! خیسی خون رو توی پوتین...
-
آری؛ حقیقت تلخی ست نزدیکی و دوری
جمعه 14 تیرماه سال 1387 01:05
باز هم سلام، هرچند رویی نمانده است دیگر نزدیکش احساس می کنم هیچکس، و تو را نه؛ دورتر و دورتر... این بار فقط نزدیک به من و باز صدای سایش ذغالش روی دیواری از "من"، طرح و نقشه اش برای انتقام که آن که باد می کارد، طوفان درو می کند. و من طوفانها کاشته بودم، اسبها تاخته بودم روزهای بودنم کنارت و امروز لحظه به لحظه دور می...
-
مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند...
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 00:24
عنوان مطلب یکی از اشعار زیبای رضا مشتاق عزیز بود. یادش همیشه زنده است. - هنوز هم نیستی! اما نگرانی ات... - کاش کمی هم نگران خودت بودی. - نگاهبان یک روح آسمانی آیا دیگر "خود"ی بخاطرش می ماند، که بخواهد نگران اش شود؟ - و اگر آن روح عطای این نگاهبانی به لقای رنج این نگاهبان بخشیده باشد؟ - شاید برای محافظت از خودش چهار...
-
اینکه هم نمک هستیم
شنبه 11 خردادماه سال 1387 08:28
شعری زیبا از محمدکاظم کاظمی تقدیم به انجمن ققنوس: به واژه واژه ی ابیات مولوی سوگند به نام نی، به سرآغاز مثنوی سوگند اگر چه کودکتان شیشه را حقیر شمرد و سرزمین پر از خوشه را حقیر شمرد اگر چه یک نفر آمد به دشت توهین کرد رسید، خنده نمود و گذشت توهین کرد کنار سفره دوزانو نشست، بد هم گفت به زیر لب همه را مرگتان رسد هم...
-
ای که ز دیده غایبی، در دل ما نشسته ای...
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 08:09
به یاد شریک جرم ممنوعیت شکنی های کودکی، و دوست با محبتی که پرسیده بود: چرا حضور ممنوع است؟ دوستی از جاودانگی "خاطره" می گفت دیروز و معصومانه از اینکه ما هم خاطره ای خواهیم شد برایش و... چه ساده بردمان تا اوج "نوا" و رها کرد تا یاد و خاطره ی آنانی که... رفتن، رفتن، و رفتن! تا فراسوی تمام ممنوعیت های ساختگی. تمام...
-
... راه هزار چاره گر از چار سو ببست!
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 11:33
برای بهار ... با که این بازی توان کرد؟ در این کوران درد؟ اصلا بازی کردن می توان؟ یا بازی داده می شویم میان اینهمه مهره های دیگر، تندیس های بی سر و... نمی دانم! می ترسم؛ فاش بگویم، می ترسم! وهمی کبود درونم را می خورد، می آشوبد، تبر می زند بر استخوان هایم و درد... درد... درد... همو را که گویی قرابتی ابدی ست با این روح...
-
خدا را...
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 07:07
بوی عطر یاس می دهد؛ مثل همیشه... تای کاغذ را باز می کنم شکسته نستعلیق آبی آسمانی اش می دود توی ذهن: خدا را با که این بازی توان کرد؟
-
جیرجیرک...
جمعه 12 بهمنماه سال 1386 10:11
جیرجیرک گفت: امروز، به اندازه ی تمام کشتزارهای ندیده دلتنگم؛ به اندازه ی تمام آفتاب های برنیامده، به اندازه ی تمام آوازهای در گلو... سردم است، می دانی؟ خرس گفت: من که سرمایی حس نمی کنم. واقعا سردت است؟ جیرجیرک گفت: باید برای یک دوست شعری بخوانم؛ دوستی که بشود به اش اعتماد کرد. عجیب سردم است. خرس گفت: از همان ها که...
-
یلدا...
شنبه 1 دیماه سال 1386 17:15
- اون وقتا همیشه با ساز میومدی. - از خیلی یادها رفته م؛ خیلی وقته. هم خودم، هم سازم. البته این خیلی خوبه! - شبای یلدا که می شد... می دونی از کی صدای سازتو نشنیده م؟ - هفت هشت ماهی باید بشه. - با امروز شد هفتصد و هشتاد و چهار غروب؛ 19 تا چله و 24 روز! - انگار تبعید بهم خوش گذشته. - ( نگاهش پایین می افتد آرام، از...