-
دیرگاهی ست درین گوشه ی طاعونی خاک...
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 08:56
یادت هست هیچکس؟ شبی که حس کردمت... دستم لرزید، دلم لرزید، و آن وجود سرشارت ارکان وجودم را به لرزه انداخت، ساز از آغوشم رها شد، افتاد و... ویرانم کردی هیچکس! چه ویرانی باشکوهی ! در رویایت به بیداری رسانیدی ام و در اسارتت شهد آزادی را به کامم ریختی! اسیرت شدم و وادارم کردی تا دست بکار شوم، که ویرانه های این دل را دوباره...
-
به مبارکی قدوم رند سوخته ی قونیه
شنبه 8 مهرماه سال 1385 22:29
با من صنما دل یک دله کن مجنون شدهام از بهر خدا سی پاره به کف در چله شدی مجهول مرو با غول مرو ای مطرب دل زان نغمه خوش ای زهره و مه زان شعله رو ای موسی جان شبان شدهای نعلین ز دو پا بیرون کن و رو تکیه گه تو حق شد نه عصا فرعون هوا چون شد حیوان گر سر ننهم آنگه گله کن زان زلف خوشت یک سلسله کن سی پاره منم ترک چله کن زنهار...
-
... و او اصلا دوست نداشت من فکر کنم!
جمعه 7 مهرماه سال 1385 16:45
من فکر می کنم انسان ها همه تخم مرغ هستند من هر چه انسان دیده ام که شکسته است، توی او زرد بود. من فکر می کنم توی همه ی انسان ها زرد است من فکر می کنم که همه ی انسان ها تخم مرغ هستند او دوست داشت به دل من فکر نکند او دوست داشت من به دلم فکر نکنم او دوست داشت من برای همیشه یک جوری بمانم او دوست داشت دل من برای همیشه... «...
-
پرواز هم...
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 17:41
- نمی فهمم. - خدا شما را ببخشد تا روزی بفهمید. دخترک در حالی که نمی دانست چه بگوید تا بیشتر با او باشد گفت: - یک بار آواز شما را شنیدم، شب بود. - کلارا! تو هر نیمه شب آواز مرا می شنیدی. اما دیگر نخواهی شنید. دختر سرش را به زیر افکند. موهای بلندش روی شانه هایش ریخت و روبانی که به گیسوانش بسته بود، باز شد. در حالی که...
-
امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم!
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 19:35
پرواز هم، رویای آن پرنده نبود!!! دانه دانه پرهایش را چید... تا بر این بالش، خوابی دیگر ببیند!
-
یادی از شاعر حیدربابا...
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 16:29
اگر باغبان هنر نبود، احساسات لطیف می پژمرد، و اگر احساسات لطیف نبود، آدمی از شغال و کفتار مخوفتر و خونخوارتر! آنکه مفتون زیباییست، گرد زشتی و نادرستی نمی گردد و دلی که از ذوق و صفا لبریز شد، جایی برای کینه و جفا ندارد. اما زیبایی ظاهر، همچون رویای جوانی و بهار زندگانی در گذر است... وتنها جمال معناست که پایدار می ماند...
-
به پا گفته بودی... به سر خواهم آمد
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 14:41
شنیدم که آشفتگان دوست داری بسوی تو آشفته تر خواهم آمد!
-
به کی می شه گفت هیچکس؟
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 10:40
به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟ به کی می شه گفت که تمام وجود و هستی ش ساختگی یه و اون وقت راحت نشست و نگران نبود که این آیینه بودنت رو قضاوت و حکم ببینه و با دفاعیات ترحم برانگیزش دل سنگ رو آب کنه و باورت رو تقویت که حتی "دفاعیات"ش هم ساخته ی وهم و خیال و بی اساس و پوچه! که فقط ادعا می کنه معصوم و مظلومه...
-
چه معصومانه لبخند می زند شیطان، وقتی نقشه هایش...
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 14:28
کم کم دارم از نظر دادن در اینجا پشیمان میشوم.من نمیدانستم پستهای شما خطاب به یک نفره و کلی میخواندم.تنها فکر نمیکنم احتیاج به کمک از این نوع داشته باشد که مثل دسته هاون هر لحظه تو سرش بکوبید. هی سعی میکنم تو موضوعی که ربطی به من ندارد دخالت نکنم.ولی خوب وقتی اسم من بمیان بیاید مجبورم نظرم را بگویم.اگر احساس میکردم که...
-
احترام یاعلی!
شنبه 28 مردادماه سال 1385 17:13
یاد همه ی رفتگان گرامی و روانهاشان قرین رحمت. یادش بخیر آقا بزرگ از پیری می گفت که تمام عمر در آرزوی وصال سوخته بود و ساخته... غروب بود. از آن غروب ها که خورشیدش خفته در خون هزاران شقایق وحشی... اضطرابی مه آلود دلش رو آشفته بود؛ آفتاب عمرشو لب بوم دیده بود و حسرت وصالش رو بر باد... همون شب به دار و ندارش چوب حراج زد....
-
دیوار نوشته ای برای هاجر...
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 08:15
به هاجر گفته بودم بهت جواب می دم. چه جوابی هم شد هاجر خانم؛ تا حالا شده هر چی فکر کنی یادت نیاد کی به فلانی چک دادی که همواره و همه جا بهش توجه کنی! کجا بهش امضا دادی که تنها و فقط "مال اون" باشی و کی بهش قول دادی که هر روزی هرجا به یاد عشق ظاهرسازانه ش باشی و کی قبول کردی حتی این محبت(!) تحمیلی شو و این عشق(!) تحمیلی...
-
عمروعاصی که قرآن بر نیزه کرد مسلمان ترین بود یا عثمان معصومترین؟
جمعه 20 مردادماه سال 1385 05:17
آهای عاشقای دلشکسته کجایین؟ آهای صاحبای عشقهای آتشین! آی مجنونهای غبار عاشقی بر رخ نشسته، فرهادهای مظلوم، شهدای گمنام عملیات طریق العشق(!)، ز تن نیرو ز دیده خواب رفته های به درد دوست داشتن آشنا، معصوم... اه که دیگه بوی گند این معصومیتهای ساختگی تون داره دلمو بهم می زنه! آهای خوش قلبها، خوش خیالها، دلشکسته ها، معصوم...
-
نازنین دلم، هیچکس!
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 07:55
ببین! اینجا! اینجا منم: خدای گونه ای در تبعید... با سخنانی همه دروغ، همه فریب، دلی شاید از سنگ، شاید هم سخت تر و پاهایی همه زخم از عشق کسانی که بر راهم فرشی بافته از خرده های غرور بلورینشان انداختند که انگار می خواستند جبران کمبود تیزی این همه سنگ و خار را بکنند! آمده ام، تا تقدیمت کنم هرآنچه که مال توست. امانت های...
-
باز هم مانده ام هیچکس!
یکشنبه 18 تیرماه سال 1385 23:07
هیچکس باز هم سلام سلامی با بوی گرگ! بوی گلّه، بوی شیر، بوی شبدر چهار برگ، بوی دود آتش چوپان و باز هم بوی گرگ. بوی گرگی که هیچوقت گرگ بودنش را پشت چهره اش پنهان نمی کند؛ گرگی که یکرنگ است هر چند گرگ! باز هم مانده ام هیچکس، با تو... خلوت نشئه آوری که هیچ سرمستی را یارای بر رکابش سر ساییدن نیست. باز هم مانده ام؛ با تو!...
-
نظر بچه ها برای پست قبلی
جمعه 16 تیرماه سال 1385 08:59
((سلام یکی می دونه دوستش داری یکی نمی دونه دوستش داری یکی فکر می کنه دوستش داری بیچاره اونی که نمی دونه دوست داشتن یعنی چی و نه می تونه دوست داشته باشه نه اجازه می ده دوستش داشته باشن... قشنگ بود)) ------------------------- یه نظر دیگه: ((. . . و شایدم بیچاره اونی که می دونه دوستش نداری!)) شما چی فکر می کنین؟
-
بیچاره اونی که...
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 08:32
یکی می دونه دوستش داری یکی نمی دونه دوستش داری یکی فکر می کنه دوستش داری بیچاره اونی که...
-
اینجا سایه ای را کشته اند...
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 01:15
تمامش شده بودی تو! تویی که تا جان داشت، جان می داد برایت... تویی که کورسوی ستاره وارت را از این راه دور، از پشت میله های سرد این شب تاریک، همچنان خیره می نگریست، تویی که از دیروزهای کودکی در رویاهای دوردستش می دیدت... دستان بی چیزش، پاهای خسته اش، چشمان دریده اش... تمام وجودش شعر شده بود تا... تا تو را بسراید! و انگار...
-
شاید...
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 12:16
-
تنها بودن، تنها ماندن و تنها رفتن...
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 00:47
تنهایی مختص ذات اوست و مردان او؛ بزرگانی که سر به ابتذال پوچ هیچ فرعونی فرود نیاوردند و گوهر پاک و اهورایی وجودشان به ثمن بخس نفروختند و هنگام رفتن هم باز تنها، بی ادعا، بی نیاز، سبک... آرش تنها بود، میان اهریمنی از از پیش و برهمنی از پس. بابک تنها بود، میان کفتارهایی تشنه ی خون که با دریا دریا خون سیرابشان نتوان کرد....
-
دلم می سوزد...
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 22:39
دلم می سوزد. دلم برای دستهای سیمانی مان می سوزد که مادر زاد هیچ پنجره ای را باز نمی کند. دلم می سوزد. دلم برای پاهای چوبیم می سوزد که دیگر فشار تنم را تحمل نمی کند، و سختی زمین زیر پا را... حتی بخاطر تو هم نمی تواند، حتی برای پیدا کردن تو... دلم می سوزد. برای بادی هم که دیگر از سفرهایش دست خالی بر می گردد، برای بادی...
-
فلسفه؟
یکشنبه 14 خردادماه سال 1385 05:07
انسان قادر است خودش را بفریبد و تمامی فلسفه چیزی نیست مگر چنین فریبی! انسان می پرسد: ذهن چیست؟ آنگاه خودش پاسخ می دهد: ماده نیست؟ بعد می پرسد: ماده چیست؟ سپس جواب می دهد: ذهن نیست؟ و این بازی مضحک ادامه می یابد. ذهن هست تا پرسش برانگیزد. اما فقط پرسش. ذهن هرگز پاسخ نمی گوید و پاسخ دادن در توان آن نیست. پاسخ فراتر از...
-
چه معصومانه لبخند می زنیم وقتی...
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1385 23:42
(( روزنامه ایران چندی پیش مطلبی با نام "چه کنیم که سوسکها سوسکمان نکنند" را به چاپ رسانده و مانا نیستانی کاریکاتوریست برجسته ایران نیز کاریکاتوری را برای این مطلب کشیده است، تنها نکته ای که در کاریکاتور فوق و نوشته مربوطه آمده است کلمه « نمنه » است که به لاتین درج شده است. نمنه که در زبان آذری به معنی چی میباشد و این...
-
شرحی دیگر بر سنگ نبشته
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 00:09
« با سلام و تشکر از توضیحتان. نکته ای که برایم قابل قبول نیست این است که از ترس لغزش مرگ را انتخاب میکنید و میگویید/چه زیبا و باشکوه است انکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل/در ضمن منظور از خدایگان همان انسان است. این را می پرسم که برای بقیه نیز ابهامی نماند.» ================== پیش از اینکه...
-
شرحی بر سنگ نبشته
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 09:03
با سلام. ممنون که نظر من ارزش پرداختن داشته. فلسفه علم اثبات نیست. علم حقایق است از دیدگاه بشر و شاید از اینرو اینقدر پراکنده است. هر که امد عبارتی نو ساخت....در پست قبلی من گفتم یاد زرتشت نیچه افتادم چونکه او هم رفت و دنیایی برای خود ساخت و واقعیتهایی برای خود داشت.رفت و سالها با دریا و افتاب و صخره خود زیست.این...
-
سنگ نبشته ای برای هیلا
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 09:12
( جایی که ایستاده م چیزی مشمئز کننده تر از فلسفه وجود نداره و این حرفها فلسفه نیست چون با اینها نمی خوام هیچ چیزی رو به هیچکس اثبات کنم. چیزی که برای من هست لزوما نباید برای همه به همان صورت موجود باشه.) آقا بزرگ خدا بیامرز می گفت:"هر آدمی یه ستاره داره تو آسمون. و وقتی یه آدم خوب می میره، ستاره ش هم با خودش می میره و...
-
نازنین من، هیچکس!
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 08:05
دنیا داره تو یه آنارشی منضبط چرخ می زنه و آدم گاهی می مونه که با این همه پراکندگی چطور وحدتی امکانپذیر می تونه باشه؟ جایی که منم، هیچ چیزی مطلق نیست - جز تو - و همه چیز تنها در حضور تو می تونه اثبات بشه. پس هیچ چیز رو دوست ندارم به هیچکس دیگه ای اثبات کنم. چون مطلق من، مطلق هیچکس نیست. فهمیده م که هیچکس جزیی از زندگی...
-
چیزی به صبح...
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 11:10
" چیزی به صبح نمانده ست و آخرین فرصت با نامت در گلویم می تابد . ماه شکسته صفحه ی مهتاب را ناموزون می گرداند و تاب می خورد حلقه ی طناب بر چوبه ی بلند که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند ."
-
هیچ
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 13:11
عاقلان خوشه چین از سر لیلا غافلند این حقیقت نیست جز مجنون خرمن سوز را عارفان دین و دنیا باز را خاصیتی ست کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
-
وقتی پیدایم کردی...
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 13:26
« به دریچه ای دلبسته می شوی... و بدان خیره می مانی! » تمام آرزویت، امیدت، زندگی ات، خواستن ات، وجودت می شود دریچه... « و آنگاه که شادمانه آغوش می گشایی، چاهی را در انتظار می بینی، که از پیش برایت مهیا کرده اند! و افسوست تنها بخاطر غروری ست که بیهوده به گدایی...؟ » هیچکس، باز یادت کرده بودم؛ مثل همیشه! نه که عادت کرده...
-
و کسانی هستند که از کم، تمام را می بخشند...
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1385 09:28
Then said a rich man, "Speak to us of Giving." And he answered: You give but little when you give of your possessions. It is when you give of yourself that you truly give. For what are your possessions but things you keep and guard for fear you may need them tomorrow? And tomorrow, what shall tomorrow bring to the...